اوحدی مراغهای (غزلیات)/ببخشا، ای من مسکین به دل در دامت افتاده
ظاهر
ببخشا، ای من مسکین به دل در دامت افتاده | دلم را قرعهی عشق و هوس بر نامت افتاده | |||||
ز هر سو فتنهای برخاست در ایام حسنت، من | کجا ایمن توانم بود در ایامت افتاده؟ | |||||
نمیافتد ترا در سر کزین جانب نهی گامی | مگر بینی سر ما را به زیر گامت افتاده | |||||
برآید شاخ مرجانی بروصد جا از آن قطره | که باشد وقت می خوردن ز لعل جامت افتاده | |||||
ترا چشمی چو بادامست و روز و شب من مسکین | چو شکر در گداز عشق از آن بادامت افتاده | |||||
مرا آرام دل بردند، چشمان تو، کی بینم | گذاری بر من مهجور بیآرامت افتاده؟ | |||||
ترا عاشق فراوانست و بیدل در جهان، لیکن | سبوی ما شد از دیوار و تشت از بامت افتاده | |||||
قبا در بند تست، اما ندارد در کمر چیزی | هزاران پیرهن رشکست بر اندامت افتاده | |||||
ترا از مستی و عشق من آگاهی بود وقتی | که باشد دردی دردی چنین در کامت افتاده | |||||
به من گفتی که: هر روزت ببخشم زین دهن بوسی | کنون میبینمت زان وعده خیلی وامت افتاده | |||||
به دشنام اوحدی را یاد کردی، کی روا باشد؟ | دعایی گفته آن مسکین و در دشنامت افتاده |