اوحدی مراغهای (غزلیات)/بباد صبا گفتم از شوق دوش
ظاهر
بباد صبا گفتم از شوق دوش | که: درکارم، ار میتوانی، بکوش | |||||
نشانی از آن نوشدارو بیار | که سودای او بردم از مغز هوش | |||||
نه زان گونه تلخست کام دلم | که شیرین توان کردن او را بنوش | |||||
رفیقا، مکن پر نصیحت، که من | ندارم دماغ نصیحت نیوش | |||||
مرا آتش عشق در اندرون | ز خامی بود گر نیایم به جوش | |||||
مکن دورم از باده خوردن، که باز | مرا تازه عهدیست با میفروش | |||||
دو چشم من از عشق او چون پرست | لبم گر بخوشد ز غم، گو: بخوش | |||||
چو آگه شوی از شب بیدلی | به روزش مرنجان و رازش بپوش | |||||
بهل، تا روم بر سر عشق من | چو من رفتم، آنگه ز پی میخروش | |||||
به کام بداندیش گشت اوحدی | که بر نیک خواهان نمیکرد گوش |