اوحدی مراغهای (غزلیات)/با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟
ظاهر
با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟ | راز سر گردان عاشق پیشهی غم کشته را؟ | |||||
آب چشم من ز سر بگذشت و میگویی: بپوش | چون توان پوشیدن این آب ز سر بگذشته را؟ | |||||
جان شیرین منست آن لب، بهل تا میکشد | در غم روی خود این فرهاد مجنون گشته را | |||||
آنکه روزی گر چمان اندر چمن رفتی برش | باغبان از سرزنش میکشت سرو کشته را | |||||
خال او حال مرا برهم زد و خونم بریخت | با که گویم حال این خال به خون آغشته را؟ | |||||
آسمان برنامهی عمرم نبشتست این قضا | در نمیشاید نوشتن نامهی بنوشته را | |||||
خاک کوی او بهشتم بود هشتم، لاجرم | این زمان در خاک میجویم بهشت هشته را | |||||
کمتر از شمعی نشاید بود و گر سر میرود | هم به پایان برد میباید سر این رشته را | |||||
اوحدی خواهی که چون عیسی به خورشیدی رسی | آتشی درزن، بسوز این دلق مریم رشته را |