اوحدی مراغهای (غزلیات)/باغ بسان مصر شد از رخ یوسف سمن
ظاهر
باغ بسان مصر شد از رخ یوسف سمن | گشت روان ز هر طرف آب چو نیل در چمن | |||||
جامهی توبه زشت شد، وقت کنار کشت شد | بر صفت بهشت شد، باغ، به صد هزار فن | |||||
عمر عزیز شد به سر، تخت عزیز گل نگر | بر سر سبزهای تر، در بن شاخ نارون | |||||
لاله به موکب صبا، گفت: هزار مرحبا | غنچه خزید در قبا، گل بدرید پیرهن | |||||
غلغل مرغ زندخوان، رفت به گوش زندگان | زنده دلی، مکن نهان، روی چو مرده در کفن | |||||
ای شده روی زرد دین، هیچ نچیده ورد دین | کی برسی به درد دین؟ جز به صفای درد دن | |||||
هرچه بخواستی تویی، و آنچه نکاستی تویی | رو، که به راستی تویی، انجم این دو انجمن | |||||
فرع تویی و اصل تو، جنس تویی و فصل تو | هجر تویی و وصل تو، گر برسی به خویشتن | |||||
اوحدی، از مکان او مگذر و آستان او | چون شدهای از آن او، لاف مزن ز ما و من |