اوحدی مراغهای (غزلیات)/ای عید، بنمودی به من دی صورت ابروی او
ظاهر
ای عید، بنمودی به من دی صورت ابروی او | امروز قربان میشوم، گر مینمایی روی او | |||||
عید من آن رخسار بس، تا درتنم باشد نفس | چندان که دارم دسترس باشم به جست و جوی او | |||||
بر عید گاه ار بگذرد، چوگان به دست، از لاله رخ | جز تن نشاید خاک ره جز سر نزیبد گوی او | |||||
صد بار بر زانو نهم سر بیرخش هر ساعتی | نادیده خود را در جهان یک بار همزانوی او | |||||
از سایه سر گردان ترم، بیآفتاب عارضش | تا سایهای بینی ز من، مشنو که آیم: سوی او | |||||
در وصل او مشکل رسم، تا زان من دانی مرا | چون از من من بگذرم، آنجا بماند اوی او | |||||
فردا که از خاک لحد سر بر کنند این رفتگان | ما را ز خاک انگیختن نتواند، الا بوی او | |||||
زان دوست دل برداشتن،صورت مبند، ای اوحدی | اکنون که ما را صرف شد عمری به گفت و گوی او | |||||
چون بر توان گشت از رخش؟ و آنگاه خود ناساخته | بالین ز سنگ آستان،بستر ز خاک کوی او |