اوحدی مراغهای (غزلیات)/ای دل مکن، بهر ستمی این نفیر ازو
ظاهر
ای دل مکن، بهر ستمی این نفیر ازو | چون جانت اوست، تن زن و دل برمگیر ازو | |||||
آن دوست گر به تیر کند قصد دشمنی | سر پیشدار و روی مگردان به تیر ازو | |||||
از یار ناگزیر نشاید گریختن | زان کس توان گریخت که باشد گزیر ازو | |||||
گر جان طلب کند ز تو جانان، بدین قدر | ضنت مکن، فدا کن و منت پذیر ازو | |||||
جانی که داغ عشق ندارد کجا برند؟ | گر بایدت که زنده بمانی بمیر ازو | |||||
با مدعی بگوی که: ای بیبصر، مکن | عیب نظر، که دیده نبیند نظیر ازو | |||||
یعقوب در جدایی یوسف به جان رسید | تا بعد ازین چه مژده رساند بشیر ازو؟ | |||||
در عشق نیکوان به جوانی کنند عیش | ما عیش چون کنیم؟ که گشتیم پیر ازو | |||||
ای در خطر فگنده دلم را تو از خطا | وانگه ندیده هیچ خطای خطیر ازو | |||||
روزی به دست باد نشانی به ما رسان | زان زلف عنبرین، که خجل شد عبیر ازو | |||||
از سوز اوحدی حذری کن، که وقتها | سلطان زیان کند، که بنالد فقیر ازو |