اوحدی مراغهای (غزلیات)/ای دل، از هجران او زارم همی باید گریست
ظاهر
ای دل، از هجران او زارم همی باید گریست | تر ک خفتن کن، که بیدارم همی باید گریست | |||||
در بلا پیوسته یارم بودهای، امروز نیز | یارییده، کز غم یارم همی باید گریست | |||||
بار دیگر بر دل ریش منست از هجر او | آن چنان باری که صد بارم همی باید گریست | |||||
خار و خون میدارم اندر دل ز چشم مست او | با دل پرخون و پرخارم همی باید گریست | |||||
چاره کردم تا: دلش بر من بسوزد ساعتی | چون نمیسوزد، به ناچارم همی باید گریست | |||||
طالعی دارم، که بر من خار گرداند سمن | بر چینین طالع، که من دارم، همی باید گریست | |||||
دوری از دلدار بد کارست و من خود کردهام | لاجرم هم خود بدین کارم همی باید گریست | |||||
آخر، ای چشم، این چه توفانست؟ خونم ریختی | اندکی کمتر، که بسیارم همی باید گریست | |||||
چند شب چون دیگران نالیدم از هجرش، کنون | چند روزی اوحدیوارم همی باید گریست |