اوحدی مراغهای (غزلیات)/ای داده روی خوب تو از حسن داد دیده
ظاهر
ای داده روی خوب تو از حسن داد دیده | ایزد ز آفرین فراوانت آفریده | |||||
چون ذره در هوای تو خورشید آسمانی | بسیار در فراز و نشیب جهان دویده | |||||
گل در میان باغ به دست نسیم صد پی | از یاد چهرهی تو به خود جامه بر دریده | |||||
بیرنگ و سرمه خم ابروی عنبرینت | صد باره چهرهی نقاش چین بریده | |||||
بالای چو بید و رخ چو یاسمینت | خار خلاف در جگر سرو و گل خلیده | |||||
بر عارضت نشان عرق در بهار گویی | از شبنمت قطره به گلبرگ چکیده | |||||
ترکان چشم شوخ ترا ساحران غمزه | در طاق ابروان تو سرمست خوابنیده | |||||
از گلبن رخ تو دل حیران گشتهی من | صد نوک خار خورده، یک برگ گل نچیده | |||||
پیش نگار بسته سرانگشت بر خضابت | مرد نگارگر انگشتها گزیده | |||||
دندان عاشقان به زنخدان سادهی تو | ای کاج! میرسید، که سیبست بس رسیده | |||||
دانی که: چند محنت و رنج و بلا کشیدم؟ | زان چشم شوخ ساحر ترکانه کشیده | |||||
حال دلی که گفتن آن ناگزیر باشد | من گفته بارها و تو یک بار ناشنیده | |||||
بر بندگان خویش نگاهی بکن به رحمت | ای اوحدیت بنده و آن بنده زر خریده |