اوحدی مراغهای (غزلیات)/ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی
ظاهر
ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی | باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی | |||||
هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم | این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی | |||||
ما را همه کاری به فراق تو فرو بست | باشد که ز ناگه در وصلی بگشایی | |||||
گفتی که: ز تقصیر تو بود این همه دوری | تقصیر چه باشد؟ چو ندانم که: کجایی؟ | |||||
از بار غم خویش نبایست شکستن | ما را که شب و روز تو بایستی وبایی | |||||
ای رفته و بر سینهی ما داغ نهاده | سوگند به جان تو که: اندر دل مایی | |||||
هر چند پسند همه خلقی ز لطافت | اینت نپسندیم که در عهد نیایی | |||||
بنمای بنا معقتدانم رخ رنگین | تا بیش نپرسند که: دیوانه چرایی؟ | |||||
ز آیینه عجب دارم آرام نمودن | وقتی که تو آن روی به آیینه نمایی | |||||
اندر دل یکتا شدهی اوحدی امروز | سوزیست که آتش برساند به دوتایی |