اوحدی مراغهای (غزلیات)/این دلبران که میکشدم چشم مستشان
ظاهر
این دلبران که میکشدم چشم مستشان | کس را خبر نشد که، چه دیدم ز دستشان؟ | |||||
بر ما در بلا و غم و غصه بر گشاد | آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان | |||||
در خون کنند چون بنماییم حال دل | گویند نیستمان خبر از حال و هستشان | |||||
اندر شکست خاطر ما سعی مینمود | یاری که چین زلف سیه میشکستشان | |||||
تا دانهای خال نهادند گرد لب | دیگر ز دام زلف شکاری نرستشان | |||||
آنها که تن به مهر سپارند و دل به عشق | زینها مگر به مرگ بود باز رستشان | |||||
پنجاه گونه بر دل ریشم جراحتست | زان تیرها که بر جگر آمد ز شستشان | |||||
بر مهر و دوستی ننهند این گروه دل | گویی چه دشمنیست که در دل نشستشان؟ | |||||
بر پایشان نهم ز وفا بوسه بعد ازین | زیرا که روی گفتم و خاطر بخستشان | |||||
اینان بدین بلندی قد و جلال قدر | کی باشد التفات بدین خاک پستشان؟ | |||||
ما را ازین بتان مکن، ای اوحدی، جدا | کایمان نیاورد به کسی بت پرستشان |