اوحدی مراغهای (غزلیات)/اگر چه از برمن بارها چو تیر بجستی
ظاهر
اگر چه از برمن بارها چو تیر بجستی | هم آخرم بکشیدیی و چون کمان بشکستی | |||||
درآمدم که نشینم، برون شدی به شکایت | برون شدم که بیایم، درم به روی ببستی | |||||
مرا به داغ بکشتی، ولی ز باغ رخ خود | گلم به دست ندادی، دلم به خار بخستی | |||||
هلاک همچو منی در غم تو حیف نباشد؟ | من ار ز پای درآیم چه باک؟ چون تو به دستی | |||||
مبین در آینه آن زلف و چهره را، که اگر تو | چنان جمال ببینی کسی دگر نپرستی | |||||
تو با کمال بزرگی و احتشام ندانم | که در درون دل تنگ من چگونه نشستی؟ | |||||
مرا ز مستی و عشقست نام زلف تو بردن | که قصههای پریشان ز عشق خیزد و مستی | |||||
نماز شام ندیدی؟ که پیش روی چو ماهت | چگونه مهر عدم شد ز شرم با همه هستی | |||||
مبر ستیزه، چو من کام دل ز لعل تو جویم | چه حاجتست خصومت؟ بیار بوسه و رستی | |||||
تو خود نیایی و من پیشت آمدن نتوانم | مگر به دست رسولم حکایتی بفرستی | |||||
اگر هزار دلست از غمت یکی نرهانم | که باد و غمزهی چون تیر و باد و زلف چو شستی | |||||
مترس در غمش، ای اوحدی، ز خواری و محنت | که اوفتاده نترسد ز خاکساری و پستی | |||||
گر آن دو نرگس جادو به جان خلاص دهندت | زهی عنایت و دولت! برو! که نیک برستی |