اوحدی مراغهای (غزلیات)/از غمزه تیر سازی و ز ابرو کمان کنی
ظاهر
از غمزه تیر سازی و ز ابرو کمان کنی | تا من چو نام بوسه برم قصد جان کنی | |||||
گر یک نظر به جان بخریم از لبت، هنوز | ترسی کزان معامله چیزی زیان کنی | |||||
وقتی که نیم جرعهی شادی به من دهی | صد محنتش به عشوه گری در میان کنی | |||||
از دست کینهی تو نیارم که دم زنم | زیرا که مهر مهر خودم بر زبان کنی | |||||
کس بیگرو به دست تو دل چون دهد؟ که تو | خو کردهای که دل ببری، رخ نهان کنی | |||||
هجر تو پیر کرد مرا وین طریق تست | کز هجر خویش پیرو ز وصلم جوان کنی | |||||
بر روی من ز عشق نشان میکنی و من | ترسم سرم به راه دهی، چون نشان کنی | |||||
گر زر طلب کنی ندهی ساعتی امان | ور وعدهای دهی، همه عمر اندران کنی | |||||
چون گویمت که: کام روا کن مرا ز لب | هجرم به سر فرستی و اشکم روان کنی | |||||
دل دی شکایتی ز تو میکرد پیش من | پنداشت هر چه من بتو گویم تو آن کنی | |||||
کشتی مرا به جور چو گفتم که: عاشقم | این روز آن نبود که بارم گران کنی | |||||
خواری کنی و رخ بنمایی بمن، ولی | روزی چنین نمایی و سالی چنان کنی | |||||
یکشب گر از فراق تو فریادخوان شوم | ماهی ستیزه با من فریادخوان کنی | |||||
صد سال اگر به منع تو کوشیم سود نیست | زیرا که چون دو روز بر آید همان کنی | |||||
در کام اوحدی نکند کار بوسهای | گر هر دمش دو من شکر اندر دهان کنی |