اوحدی مراغهای (غزلیات)/از عشق دوری چون کنم؟ کین عشق مستوری شکن
ظاهر
از عشق دوری چون کنم؟ کین عشق مستوری شکن | با شیر شد در حلق دل، با جان برون آید ز تن | |||||
ترک کله داری، شبی، کرد این،مپرسیدم، که شد | سر سویدای دلم سودای آن ترک ختن | |||||
در دل نهادم مهر او و آن دل روان دادم بدو | زیرا که گر در جان نهم، جانم نگنجد در بدن | |||||
زان چهره چون یاد آورم،در گور، بعد از سالها | اشکم برویاند علف، آهم بسوزاند کفن | |||||
من میتوانم جان خود در پای او کردن ولی | چون من بکلی او شدم،خود چون توان گفت او و من؟ | |||||
ما را سپر کردن چه سود؟ اینجا، که دست عشق او | بر سینه زخمی میزند کان را نبیند پیرهن | |||||
بر سرو قدش زلف را، دل دید و با وی گفت: هی! | از بوسه دزدی توبه کن، کین جا درختست و رسن | |||||
گوید که: «سن سن» ترک من، چون گویمش نامهربان | ور مهربان میخوانمش اینرا نمیگوید که: «سن» | |||||
گفتا: بخواهم کشتنت روزی، چو گفتم: خون بها؟ | بنمود روی خود که: هان! گفتم: زهی وجه حسن! | |||||
هر ساعتی شکر به من ز آن پسته من من میدهد | گر نیست ساحر؟ چون دهد از پستهای شکر به من؟ | |||||
ای باغبان، گر باغ را آرایشی داری هوس | شمشماد را بر کن زبن وین سرو بنشان در چمن | |||||
ای باد، اگر در قتل من سعیی کند، با او بگوی: | ما رخ نپیچانیدهایم، ار ناوکی داری، بزن | |||||
دی عزم دل برداشتن کردم، غمش گفت: اوحدی | نتوان که دل زوبر کنی، تن درده و جانی بکن |