اوحدی مراغهای (غزلیات)/آن سست عهد سخت کمان اوفتاد باز
ظاهر
آن سست عهد سخت کمان اوفتاد باز | گفتم که: عاشقم، به گمان اوفتاد باز | |||||
گفتم: ز پرده روی نماید، نمود، لیک | اندر درون پردهی جان اوفتاد باز | |||||
چون بوسه خواهمش به زبان، قصد سر کند | سر در بلا ز دست زبان اوفتاد باز | |||||
خالی نمیشود دلم از درد ساعتی | دل در غمش ببین به چه سان اوفتاد باز؟ | |||||
نشگفت سر عشق من ار آشکار شد | کان صورتم ز دیده نهان اوفتاد باز | |||||
چشمش بسوخت جان و رخ او ببرد دل | غارت ببین که در دل و جان اوفتاد باز | |||||
از شوق زلف و قامت و رویش زبان من | در ناله و نفیر و فغان اوفتاد باز | |||||
او میرود سوار و سراسیمه در پیش | دل میرود پیاده، ازان اوفتاد باز | |||||
گویند: کاوحدی، ز غم او چنین بسوز | بیچاره اوحدی، نه چنان اوفتاد باز |