اوحدی مراغهای (غزلیات)/آن ستمگر، که وفای منش از یاد برفت
ظاهر
آن ستمگر، که وفای منش از یاد برفت | آتش اندر من مسکین زد و چون باد برفت | |||||
او به بغداد روان گشت و مرا در پی او | آب چشمست که چون دجلهی بغداد برفت | |||||
گر چه میگفت که: از بند شما آزادم | همچنان بندهی آنیم، که آزاد برفت | |||||
او چو برخاست غم خود به نیابت بنشاند | تا نگویی که: سپهر از بر بیداد برفت | |||||
از من خسته به شیرین که رساند خبری؟ | کز فراق تو چها بر سر فرهاد برفت! | |||||
پیش ازین در دل من هر هوسی بگذشتی | دل بدو دادم و دانم همه از یاد برفت | |||||
اوحدی، از غم او ناله نمیباید کرد | سهل کاریست غم ما، اگر او شاد برفت |