اوحدی مراغهای (غزلیات)/آن دوست که میبینم، آن دوست که میدانم
ظاهر
آن دوست که میبینم، آن دوست که میدانم | تا آنکه رخش دیدم، او من شد و من آنم | |||||
در آینه جز رویی ننمود مرا، زین رو | ای کاج! بدانم تا: بر روی که حیرانم؟ | |||||
هر چند که میران را از مورچه عار اید | او گوید و من گویم، چون مور سلیمانم | |||||
چون شست به یکی رنگی نقش سبک و سنگی | حکمی و من حکمی او، میراند و میرانم | |||||
جانانم اگر خواهد هرگز بنمیرم من | نه زنده بن جانان، نه زنده باین جانم | |||||
دوری اگر او جوید شاید که توان کردن | گر من کنم این دوری دورست که نتوانم | |||||
گفتا: بتو میمانم، در خود چو نظر کردم | جز دوست نمیماند، گویی: به که میمانم؟ | |||||
این زهره کرا باشد؟ جز من، که بگستاخی | برخواند و ننیوشم، بفروشد و نستانم | |||||
تا از دگری گویم، درویشم و او سلطان | چون بر در او پویم، درویشم و سلطانم | |||||
گر زانکه کسی دیگر زین قصه به مستوری | خاموش تواند شد، من مستم و نتوانم | |||||
ای اوحدی، او را گر یابی، طلب آن کن | کو را بنداند کس، زین گونه که من دانم | |||||
آن صید که میجستم، هر چند به دام آمد | دیگر بدواند پر در کوه و بیابانم |