اوحدی مراغهای (غزلیات)/آن دل که مرا بود و توی دیده سلبوه
ظاهر
آن دل که مرا بود و توی دیده سلبوه | و آن تن که کشیدی به کمنمدش جذبوه | |||||
و آن دیدهی دریا شده را درد و غم او | صد بار به دستان مصیبت صلبوه | |||||
و آن سینهی آتشکده را غمزهی چشمش | ناگاه به شمشیر جدایی ضربوه | |||||
اسباب دل و دین مرا لشکر عشقش | ترکانه به یک تاختن اندر نهبوه | |||||
من راز شب خود بچه پوشم؟ که بدین رخ | از خون دل و دیده چه روشن کتبوه! | |||||
گر جان طلبند از من دلسوخته ایشان | بحثی نتوانم که هم ایشان و هبوه | |||||
با او ز پدر یاد نکردیم وز مادر | کورا به فدا باد ابونا وابوه! | |||||
گویند: به دل صبر کن از یار و ندارم | آن صبر که ایشان ز دل من طلبوه | |||||
با اوحدی آن قوت غالب که تو دیدی | یک باره فنا گشت چو ایشان غلبوه |