اوحدی مراغهای (غزلیات)/آن بت وفا نکرد، که دل در وفای اوست
ظاهر
آن بت وفا نکرد، که دل در وفای اوست | و آن یار سر کشید که تن خاک پای اوست | |||||
گر زانکه عاشقی به مثل خاک دوست شد | ما خاک آن سگیم که پیش سرای اوست | |||||
سازی ندیدهایم و نوایی ازو، مگر | ساز غمش، که خانهی ما پرنوای اوست | |||||
در دیده کس نیامد و دل یاد کس نگردد | تا دل مقام او شد و تا دیده جای اوست | |||||
در عشق او چگونه توان داشت زر دریغ؟ | چون سر که میکشیم به دوش از برای اوست | |||||
ما را بدان مشاهده میل خطا نرفت | آن کس که این مشاهده کرد این خطای اوست | |||||
دل رفته را به تیغ چه ترسانی؟ ای رقیب | دردش پدید کن تو، که این خود دوای اوست | |||||
بگذار تا چو شمع بسوزد وجود من | زیرا که روشنایی من در فنای اوست | |||||
یارب، مساز منزل او جز کنار من | کان منزلت نه لایق بند قبای اوست | |||||
هر کس هوای خوبی و رای کسی کند | ما را نبود رای، و گر بود رای اوست | |||||
تا اوحدی مجال سگ کوی دوست یافت | در هر محلتی که رود ماجرای اوست |