اوحدی مراغهای (غزلیات)/آنکه میخواست مرا بیدل و بییار شده
ظاهر
| آنکه میخواست مرا بیدل و بییار شده | زود بینم چو خودش عاشق و غمخوار شده | |||||
| اثری هم بکند زود یقین، میدانم | گریه های شب این دیدهی بیدار شده | |||||
| مددی نیست که دیگر به منش باز آرد | آن ز پیش من دل خسته به آزار شده | |||||
| ای رفیقان سفر، گر سر رفتن دارید | همتی با من محبوس گرفتار شده | |||||
| جان فدا کرده و چون باد هوا گشته سبک | دل به غم داده و چون خاک زمین خوار شده | |||||
| از غم آن تن همچون سمن و روی چو گل | گل گیتی همه در دیدهی من خار شده | |||||
| خرقه پوشیدنم از عشق چرا دارد باز؟ | من بسوزانمش این خرقهی زنار شده | |||||
| نظری بر من و بر درد من و زاری من | ای به هجران تو من زارتر از زار شده | |||||
| کار عشق تو بلاییست نبینی آخر؟ | اوحدی را چو من اندر سر این کار شده | |||||