اوحدی مراغهای (غزلیات)/آنکه دلم برد و جور کرد و جدا شد
ظاهر
آنکه دلم برد و جور کرد و جدا شد | صید ندیدم ز بند او، که رها شد | |||||
با دگران سرکشی نمود و تکبر | سرکش و بیدادگر به طالع ما شد | |||||
رنج که بردیم باد برد و تلف گشت | سعی که کردیم هرزه بود و هبا شد | |||||
نوبت آن وصل را که وعده همی داد | هیچ به فرصت نگه کرد و قضا شد | |||||
دل ز برم برد و زهره نیست که گویم: | آن دل سرگشته را که برد و کجا شد؟ | |||||
گر کندم قصد جان دریغ ندارم | کام من آمد چو کام دوست روا شد | |||||
با همه جوری دلم نداد که گویم: | اوحدی از هجر او شکسته چرا شد؟ |