اوحدی مراغهای (غزلیات)/آمد بهار، خیمه بزن بر کنار جوی
ظاهر
آمد بهار، خیمه بزن بر کنار جوی | بر دوست کن کنار وز دشمن کنار جوی | |||||
میچار فصل عیش فزاید، به میگرای | گل پنج روز بیش نپاید، به باغ پوی | |||||
بستان پر از بدایع صنعست، لیک هیچ | رنگیش نیست بیرخ یار بدیع جوی | |||||
چون سنگ و روست آنکه نشد گرم دل به عشق | در عهد آن نگار مکن یاد سنگ و روی | |||||
خواهی که بیتکلف چشمش نظر کنی | از نقش صورت دگران لوح دل بشوی | |||||
ای باد، بوی زلف چو چوگان او بیار | تا سر به مژده در کف پایت نهم چو گوی | |||||
هر دم به شیوهی دگرم صید میکنند | گاهی به قند آن لب و گاهی به بند موی | |||||
با قد آن صنم ز چمن، سرو گو: مبال | با روی آن پری، ز زمین لاله گو: مروی | |||||
ای اوحدی، تو خاک سر کوی دوست باش | باشد که دوست را گذر افتد به خاک کوی |