اوحدی مراغهای (غزلیات)/آمدهام که صف این صفهی بار بشکنم
ظاهر
آمدهام که صف این صفهی بار بشکنم | صدرنشین صفه را رونق کار بشکنم | |||||
روی به سنت آورم، میوهی جنت آورم | صورت حور بشکنم، سورهی نار بشکنم | |||||
غول دلیل راه شد، دیو سر سپاه شد | دیو و طلسم هر دو را از بن و بار بشکنم | |||||
شهر خطیب کشته منبر و خطبه نو کنم | دیر بلند گشته را برج و حصار بشکنم | |||||
راهب دیر اگر مرا ره به کلیسا دهد | خنب و قدح تهی کنم، دیک و تغار بشکنم | |||||
روز مصاف یک تنه، این همه قلب و میمنه | گاه پیاده رد کنم، گاه سوار بشکنم | |||||
من ز کنار در کمین، تا چو مخالفی به کین | سر ز میان برآورد، من به کنار بشکنم | |||||
با لب لعل یار خود، عیش کنم به غار خود | دشمن کور گشته را، بر در غار بشکنم | |||||
گر به دیار خویشتن یار طلب کند مرا | رخت سفر برون برم، عهد دیار بشکنم | |||||
آنکه غبار او منم، گرد بر آرد از تنم | از دل نازنین او گرنه غبار بشکنم | |||||
گر چه فزودم آن پسر، اینهمه رنج و دردسر | از می وصلش این قدر، بس که خمار بشکنم | |||||
سختی روز هجر را سهل کنم بر اوحدی | گر شب وصل بوسهای از لب یار بشکنم |