اوحدی مراغهای (غزلیات)/آشنایی جمله را، با من چرا بیگانهای؟
ظاهر
آشنایی جمله را، با من چرا بیگانهای؟ | خانهپرداز من و با دیگران همخانهای | |||||
هر دو عالم در سر کار تو کردم، گر چه تو | خود نمیگویی که هستی در دو عالم یا نهای؟ | |||||
شد دلم ویران ز سنگانداز هجرانت، ولی | شادمانم چون تو دایم گنج آن ویرانهای | |||||
گر دل سختت نمیماند به سنگ، ای سیم تن | پس چرا پیوسته با ما ده زبان چون شانهای؟ | |||||
شد کنار من پر از در، ز آب چشم چون گهر | از کنار من چرا دوری، اگر دردانهای؟ | |||||
ترک مهرت خواستم کردن چو دید آن عقل گفت: | چون کنی ترک پری رویان؟ مگر دیوانهای؟ | |||||
اوحدی، چون عشق بازی میکنی دوری مجوی | همچو فرزین، از رخ این شاه، اگر فرزانهای | |||||
بعد از آن از بند کار خویشتن برخیز، اگر | صید آن زلف چو دام و خال همچون دانهای |