انوری/در مدح قاضیالقضاة حمیدالدین بلخی گفت
ظاهر
< انوری
در مدح قاضیالقضاة حمیدالدین بلخی گفت
صدری، که ازو دولت و دین جفت ثباتست | آن خواجهٔ شرعست، که سلطان قضاتست | |||||
آن عقل مجرد، که وجود بکمالش | هم قاعدهٔ جنبش وهم اصل ثباتست | |||||
از نسبت او دولت و دین هر دو حمیدند | این داند وآن ذات که داند که چه ذاتست | |||||
اوصاف بزرگیش چه اصلی و چه مالیست | کان را همه اسباب فلک فرع و زکاتست | |||||
گردون بکفایت بکف آورد رکابش | آری چکند؟ کسب شرف کار کفاتست | |||||
توفان حوادث اگر آفاق بگیرد | بر سدهٔ او باش، که کشتی نجاتست | |||||
ای آنکه جهت پایهٔ جاه تو نیابد | جاه تو جهانیست که بیرون ز جهاتست | |||||
ای قبلهٔ احرار جهان، خدمت میمونت | بر ذمهٔ احرار چو صوم است و صلاتست | |||||
تو کعبهٔ آمالی و در قافلهٔ شکر | هر جا که رود ذکر تو گویی عرفاتست | |||||
گر دست بشطرنج خلاف تو برد چرخ | در بازی اول قدمش گوید: ماتست | |||||
در خدمت میمون تو گو: راه وفا زن | آنرا که ز سیلی اجل بیم وفاتست | |||||
ای کلک گهربار تو موصوف بوصفی | کان معجزهٔ جملهٔ اوصاف و صفاتست | |||||
آتش که برو آب شود چیره بمیرد | گرچه فلکش دجله و نیلست و فراتست | |||||
کلک تو شهابیست که هرگز بنمیرد | وین حکم نه حکمیست که محتاج ثقاتست | |||||
فرخنده قدوم تو که کمتر اثری زو | تمکین ولاتست و مراعات رعاتست | |||||
اقبال جناب تو مرا نشو و نما داد | ابرست قدوم تو و اقبال نباتست | |||||
من بنده چنان کوفتهٔ حادثه بودم | گفتی که عظامم زلگدکوب رفاتست | |||||
بوسیدن دست تو درآورد بمن جان | در قلزم دست تو مگر آب حیاتست؟ | |||||
تا مقطع دوران فلک را بجهان در | هر روز بتوقیع دگر گونه براتست | |||||
بادا بمراد تو، چه تقدیر و چه دوران | تا بر اثر نعش فلک دور بناتست | |||||
وین خدمت منظوم که در جلوهٔ انشاد | دوشیزهٔ شیرین حرکات و سکناتست | |||||
زان راوی خوشخوان نرسانید بخدمت | کز شعر غرض شعر، نه آواز رواتست |