پرش به محتوا

اسیر/اندوه

از ویکی‌نبشته

اندوه

کارون چو گیسوان پریشان دختری
بر شانه‌های لخت زمین تاب میخورد
خورشید رفته است و نفس‌های داغ شب
بر سینه‌های پرتپش آب میخورد

دور از نگاه خیرهٔ من ساحل جنوب
افتاده مست عشق در آغوش نور ماه
شب با هزار چشم درخشان و پر ز خون
سر میکشد به بستر عشاق بیگناه

نیزار خفته خامش و یک مرغ ناشناس
هر دم از عمق تیره آن ضجه میکشد
مهتاب میدود که به بیند در این میان
مرغک میان پنجهٔ وحشت چه میکشد

بر آبهای ساحل شط سایه‌های نخل
میلرزد از نسیم هوسباز نیمه شب
آوای گنگ همهمه قورباغه‌ها
پیچیده در سکوت پر از راز نیمه‌شب

در جذبه‌ای که حاصل زیبایی شب است
رؤیای دور دست تو نزدیک می‌شود
بوی تو موج میزند آنجا، بروی آب
چشم تو میدرخشد و تاریک میشود

بیچاره دل که با همه امید و اشتیاق
بشکست و شد بدست تو زندان عشق من
در شط خویش رفتی و رفتی از این دیار
ای شاخهٔ شکسته ز طوفان عشق من

اهواز - تابستان ۱۳۳۴