کلیله و دمنه/باب القرد و السلحفاة

از ویکی‌نبشته

رای گفت: شنودم داستان تصون از خداع دشمن و توقی از نفاق خصم و فرط تجنب و کمال تحرز که از آن واجبست. اکنون بیان کن مثل آن کس که در کسب چیزی جد نماید و پس از ادراک نهمت غفلت برزد تا ضایع شود.

برهمن گفت: کسب آسانتر که نگاه داشت، چه بسیار نفایس به اتفاق نیک و مساعدت روزگار بی‌سعی و اهتمامی حاصل آید، اما حفظ آن جز به رای‌های ثاقب و تدبیرهای صائب صورت نبندد. و هر که در میدان خرد پیاده باشد و از پیرایه حزم عاطل مکتسب او سخت زود در حیز تفرقه افتد، و در دست او ندامت و حسرت باقی ماند، چنان که باخه بی‌جهد زیادت بوزنه را در دام کشید و به نادانی به باد داد.

رای پرسید: چگونه؟ گفت:

در جزیره‌ای بوزنگان بسیار بودند، و کارداناه نام ملکی داشتند. با مهابت وافر و سیاست کامل و فرمان نافذ و عدل شامل. چون ایام جوانی که بهار عمر و موسم کامرانی است بگذشت ضعف پیری در اطراف پیدا آمد و اثر خویش در قوت ذات و نور بصر شایع گردانید.

و عادت زمانه خود همین است که طراوت جوانبی به ذبول پیری بدل کند و ذل درویشی را بر عز توانگری استیلا دهد.

خویشتن را در لباس عروسان به جهانیان می‌نماید و زینت و زیور مموه بر دل و جان هر یک عرض می‌دهد. آرایش ظاهر را مدد غرور بی‌خردان گردانیده است و نمایش بی‌اصل را مایه شره و فریب حریصان کرده، تا همگان در دام آفت او می‌افتند و اسیر مراد و هوای او می‌شوند، از خبث باطن و مکر خلقتش غافل و از دنائت طبع و سستی عهدش بی‌خبر

  هست چون مار گرزه دولت دهر نرم و رنگین و اندرون پرزهر  
  در غرورش، توانگر و درویش شاد همچون خیال گنج‌اندیش  

و خردمند بدین معانی الفتات ننماید، و دل در طلب جاه فانی نبندد، و روی به کسب خیر باقی آرد، زیرا که جاه و عمر دنیا ناپایدار است، و اگر از مال چیزی به دست آید هم بر لب گور بباید گذاشت تا سگان دندان تیز کرده در وی افتند که «میراث حلال است.»

  چیست دنیا و خلق و استظهار؟ خاکدانی پر از سگ و مردار  
  بهر یک خامش این همه فریاد بهر یک توده خاک این همه باد  
  هست مهر زمانه پرکینه سیر دارد میان لوزینه  

در جمله ذکر پیری و ضعف کارداناه فاش شد، و حشمت ملک و هیبت او نقصان فاحش پذیرفت. از اقربای وی جوانی تازه در رسید که آثار سعادت در ناصیت وی ظاهر بود، و مخایل اقبال و دولت در حرکات و سکنات وی پیدا، و استحقاق وی به رتبت پادشاهی و منزلت جهان‌داری معلوم، و استقلال وی تقدیم ابواب سیاست و تمهید اسباب ایالت را مقرر.

و به دقایق حیلت گرد استمالت لشکر برآمد و نواخت و تألف و مراعات رعیت پیشه کرد، تا دوستی او در ضمایر قرار گرفت، و دل‌های همه بر طاعت و متابعت او بیارامید، پیر فرتوت را از میان کار بیرون آوردند و زمام ملک بدو سپرد. بیچاره را به اضطرار جلا اختیار کرد و به طرفی از ساحل دریا کشید، که آن جا بیشه‌ای انبوه بود و میوه بسیار. و درختی انجیر بر آب مشرف بگزید، و به قوتی که از ثمرات آن حاصل می‌آمد قانع گشت، و توشه راه عقبی به توبت و انابت می‌ساخت، و بضاعت آخرت به طاعت و عبادت مهیا می‌کرد.

  بار مایه گزین که برگذرد این ههم بارنامه روی چند  

و در زیر آن درخت باخه‌ای نشستی و به سایه آن استراحت طلبیدی. روزی بوزنه انجیر می‌چید، ناگاه یکی در آب افتاد آواز آن به گوش او رسید، لذتی یافت و طربی و نشاطی در وی پیدا آمد. و هر ساعت بدان هوس دیگری بینداختی و به آواز تلذذی نمودی. سنگ پشت آن می‌خورد و صورت می‌کرد که برای او می‌اندازد. و این دل‌جویی و شفقت در حق او واجب می‌دارد. اندیشید که بی‌سوابق معرفت این مکرمت می‌فرماید، اگر وسیلت مودت بدان پیوندد پوشیده نماند که چه نوع اعزاز و اکرام می‌فرماید، و چنین ذخیرتی نفیس و موهبتی خطیر از صحبت او به دست آید. بوزنه را آواز داد و صحبت خود بر او عرضه کرد. جوانی نیکو شنید و اهتزاز تمام دید و هر یک از ایشان به یک دیگر میلی به کمال افتاد؛ و مثلا چون یک جان می‌بودند در دو تن و یک دل در دو سینه.

مثل المصافاة بین الماء و الراح.

هم وحشت غربت از ضمیر بوزنه کم شد و هم باخه به محبت او مستظهر گشت.

و هر روز میان ایشان زیادت رونق و طراوت می‌گرفت و دوستی مؤکد می‌گشت. و مدتی برین گذشت.

چون غیبت باخه از خانه او دراز شد جفت او در اضطراب آمد و غم و حیرت و اندوه و ضجرت بدو راه یافت، و شکایت خود با یاری باز گفت. جواب داد که: اگر عیبی نکنی و مرا در آن متهم نداری تو را از حال او بیاگاهانم. گفت: ای خواهر، در سخن تو چگونه ریبت و شبهت تواند بود، و در اشارت تو تهمت و به چه تأویل صورت بندد؟ گفت: او با بوزنه‌ای قرینی گرم آغاز نهاده است و، دل و جان بر صحبت او وقف کرده، و مودت او از وصلت تو عوض می‌شمرد، و آتش فراق تو به آب وصال او تسکینی می‌دهد. غم خوردن سود ندارد، تدبیری اندیش که متضمن فراغ باشد. پس هر دو رای‌ها در هم بستند. هیچ حیلت و تدبیر ایشان را واجب‌تر از هلاک بوزنه نبود. و او خود به اشارت خواهرخوانده بیمار ساخت و جفت را استدعا کرد و از ناتوانی اعلام کرد.

باخه از بوزنه دستوری خواست که به خانه رود و عهد ملاقات با اهل و فرزند تازه گرداند. چون آن‌جا رسید زن را بیمار دید. گرد دل‌جوبی و تلطف بر آمد و از هر نوع چاپلوسی و تودد در گرفت. البته التفاتی ننمود و به هیچ تأویل لب نگشاد. از خواهرخواهنده و تیماردار پرسید که: موجب آزار و سخن ناگفتن چیست؟ گفت: بیماری که از دارو نومید باشد و از علاج مأیوس دل چگونه رخصت حدیث کردن یابد؟ چون این باب بشنود جزع‌ها نمود و رنجور و پرغم شد و گفت: این چه داروست که در این دیار نمی‌توان یافت و به جهد و حیلت بر آن قادر نمی‌توان شد؟ زودتر بگوید تا در طلب آن بپویم و دور و نزدیک بجویم و اگر جان و دل بذل باید کرد دریغ ندارم. جواب داد که: این نوع درد رحم، معالجت آن بابت زنان باشد، و آن را هیچ دارو نمی‌توان شناخت مگر دل بوزنه. باخه گفت: آن کجا بدست آید؟ جواب داد که: همچنین است، و تو را بدین خواندیم تا از دیدار بازپسین محروم نمانی ، و الا این بیچاره را نه امید خفت باقی است و نه راحت صحت منتظر. باخه از حد گذشته رنجور و متلهف شد و غمناک و متأسف گشت، و هر چند وجه تدارک اندیشید مخلصی ندید. طمع در دوست خود بست و با خود گفت: اگر غدر کنم و چندان سوابق دوستی و سوالف یگانگی را مهمل گذارم از مردی و مروت بی‌بهره گردم، و اگر بر کرم و عهد ثبات ورزم و جانب خود را از وصمت مکر و منقصت غدر صیانت نمایم زن که عماد دین است و آبادانی خانه و نظام تن در گرداب خوف بماند. از این جنس تأملی بکرد و ساعتی در این تردد و تحیز ببود آخر عشق زن غالب آمد و رای بر دارو قرار داد، که شاهین وفا سبک سنگین بود.

و پیغامبر گفت علیه‌السلام: حبک الشیء یعمی و یصم. و دانست که تا بوزنه را در جزیره نیفگند حصول این غرض متعذر و طالب آن متحیز باشد.

در حال ضرورات مباح است حرام

بدین عزیمت به نزدیک بوزنه باز رفت. و اشتیاق بوزنه به دیدار او هر چه صادق‌تر گشته بود و نزاع به مشاهدت او هر چه غالب‌تر شده. چندان که بر وی افگند اندک سکون و سلوتی یافت و گرم بپرسید، و از حال فرزندان و عشیرت استکشافی کرد. باخه جواب داد که: رنج مفارقت تو بر من چنان مستولی شده بود که از انس وصال ایشان تفرجی حاصل نیامد، و از تنهایی تو و انقطاع که بوده است از اتباع و اشیاع هر گه می‌اندیشیدم عمر بر من منغص می‌گشت و صفوت عیش من کدورت می‌پذیرفت؛ و اکنون چشم دارم که اکرامی واجب داری و خانه و فرزندان مرا به دیدار خویش آراسته و شادمانه کنی تا منزلت من در دوستی تو همگنان را مقرر شود، و اقربا و پیوستگان مرا مباهاتی و مفاخرتی حاصل آید، و طعامی که ساخته آید پیش تو آرند مگر بعضی از حقوق مکارم تو گزارده شود.

بوزنه گفت: زینهار تا دل بدین معانی نگران نداری و جانب مرا با خویشتن بدین موالات و مواخات فضیلتی نشناسی، که اعتداد من به مکارم تو زیادت است و احتیاج من به وداد تو بیشتر، چه من از عشیرت و ولایت و خدم و حشم دور افتاده‌ام. و ملک و ملک را نه به اختیار بدرود کرده. هر چند ملک خرسندی، بحمدالله و منه، ثابت‌تر است و معاشرت بی‌منازعت مهناتر. و اگر پیش ازین نسیم این راحت به دماغ من رسیده بودی و لذت فراغت و حلاوت قناعت به کام من پیوسته بودی هرگز خویشتن بدان ملک بسیار تبعت اندک منفعت آلوده نگردانیدمی، و سمت این حیرت بر من سخت نشدی.

  کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت کسی که روی قناعت ندید هیچ ندید  

و با این همه اگر نه آنستی که ایزد تعالی به مودت و صحبت تو بر من منتی تازه گردانید و موهبت محبت تو در چنین غربتی ارزانی داشت مرا از چنگال فراق که بیرون آوردی و از دست مشقت هجران که بستدی؟ پس بدین مقدمات حق تو بیشتر است و لطف تو در حق من فراوان‌تر. بدین موونت و تکلف محتاج نیستی؛ که در میان اهل مروت صفای عقیدت معتبر است، و هرچه از آن بگذرد وزنی نیارد، که انواع جانوران بی‌سابقه معرفت با هم‌نشین در طعام و شراب موافقت می‌نمایند، و چون از آن بپرداختند از یک دیگر فارغ آیند، و باز دوستان را اگر چه بعدالمشرقین اتفاق افتد سلوت ایشان جز به یاد یکدیگر صورت نبندد، و راحت ایشان جز به خیال یکدیگر ممکن نگردد در یوبه وصال خوش می‌باشند و بر امید خیال به خواب می‌گرایند.

و اختلاف دزدان به خان‌ها از وجه دوستی و مقاربت نیست، اما برای غرضی چندان رنج برگیرند و گاه و بی‌گاه تجشم واجب دارند. و آن کس که داربازی کند اگر دوستان در آن نشناسند از سعی باطل احتراز صواب بینند. اگر خواهی که به زیارت اهل تو آیم و در آن مبادرت متعین شمرم می‌دان که حدیث گذشتن من از دریا متعذر است. باخه گفت: من تو را بر پشت بدان جزیره رسانم، که در وی هم امن و راحت است و هم خصب و نعمت. در جمله بر وی دمید تا بوزنه توسنی کم کرد و زمام اختیار بدو داد. او را بر پشت گرفت و روی به خانه نهاد. چون به میان آب رسید تأملی کرد و از ناخوبی آن چه پیش داشت باز اندیشید و با خود گفت: سزاوارتر چیزی که خردمندان از آن تحرز نموده‌اند بی‌وفایی و غدر است خاصه در حق دوستان، و از برای زنان که نه در ایشان حسن عهد صورت بندد و نه ازیشان وفا و مردمی چشم توان داشت. و گفته‌اند که: «برکمال عیار زر به عون و انصاف آتش وقوف توان یافت؛ و بر قوت ستور به حمل بار گران دلیل توان گرفت؛ و سداد و امانت مردان به داد و ستد بتوان شناخت، و هرگز علم به نهایت کارهای زنان و کیفیت بدعهدی ایشان محیط نگردد.»

بیستاد و با دل ازین نمط مناظره می‌کرد، و آثار تردد در وی می‌نمود. بوزنه را ریبی افتاد که پیغامبر گفته است، صلی الله علیه و سلم «العاقل یبصر بقلبه مالا یبصر الجاهل بعینه.» و پرسید که: موجب فکرت چیست؟ مگر برداشتن من بر تو گران آمد و از آن جهت رنجور شدی؟ باخه گفت: از کجا می‌گویی و از دلایل آن بر من چه می‌بینی؟ گفت: مخایل مخاصمت تو با خود و تحیر رای تو در عزیمت تو ظاهر است. باخه جواب داد که: راست می‌گویی. من در این اندیشه افتاده‌ام که روز اولست که تو این تجشم می‌نمایی، و جفت من بیمار است و لابد خللی خالی نباشد، و چنان که مراد است شرایط ضیافت و لوازم اکرام و ملاطفت به جای نتوانم آورد. بوزنه گفت: چون عقیدت تو مقرر است و رغبت در طلب رضا و تحری مسرت من معلوم، اگر تکلف در توقف داری به صحبت و محرومیت لایق‌تر افتد. و معول در این معانی بر معاینه ضمایر و مناجات عقاید تواند بود. و آن‌چه من می‌شناسم از خلوص اعتقاد تو ورای آنست که به موونت محتاج گردی و در نیکو داشت من نتوق لازم شمری. دل فارغ دار و خطرات بی‌وجه بی‌خاطر مگذار.

باخه پاره‌ای برفت، باز دیگر بیستاد و همان فکرت اول تازه گردانید. بدگمانی بوزنه زیادت گشت و با خود گفت: چون در دل کسی از دوست او شبهتی افتاد باید که زود در پناه حزم گریزد و اطراف فراهم گیرد، و به رفق و مدارا خویشتن نگاه دارد، اگر آن گمان یقین گردد از بدسگالی او به سلامت ماند، و اگر ظن خطا کند از مراعات جانب احتیاط و تیقظ عیبی نیاید و در آن مضرتی و از آن منقصی صورت نبندد. دل را برای انقلاب او قلب نام کرده‌اند، و نتوان دانست که هر ساعت میل او به خیر و شر چگونه اتفاق افتد.

آن گاه او را گفت که: موجب چیست که هر لحظت در میدان فکرت می‌تازی و در دریای حیرت غوطه می‌خوری؟ گفت: همچنین است. ناتوانی زن و پریشانی حال، مرا متفکر می‌گرداند. بوزنه گفت: از وجه مخالصت مرا از این دل‌نگرانی اعلام دادی. اکنون بباید نگریست که کدام علت است و طریق معالجت آن چیست، که وجه تداوی پیش رای تو متعذر ننماید. باخه گفت: طبیبان به دارویی اشارت کرده‌اند که دست بدان نمی‌رسد. پرسید که: آخر کدام است؟ گفت: دل بوزنه.

در میان آب دودی به سر او بر آمد و چشمهاش تاریک شد، و با خود گفت: شره نفس و قوت حرص مرا در این ورطه افگند، و غلبه شهوت و استیلای نهمت مرا در این گرداب ژرف کشید. و من اول کس نیستم که بدین ابواب فریفته شده است و سخن منافقان را در دل جای داده و تیر آفت از گشاد جهل و ضلالت بر دل خورده و اکنون جز حیلت و مکر دست‌گیری نمی‌شناسم. چندان که در آن جزیره افتادم اگر از تسلیم دل امتناعی نمایم از گرسنگی بمیرم و محبوس بمانم، و اگر خواهم که بگریزم و خویشتن در آب افگنم هلاک شوم و خسارت دنیا و عقبی به هم پیوندد.

آن گه باخه را گفت: وجه معالجت آن مستوره بشناختم، سهل است. و علما گویند که نیکو ننماید که کسی از زاهدان آن چه برای خیرات و ادخار حسنات طلبند باز گیرد، یا از ملوک روزگار چیزی که از جهت صلاح خاص و عام خواهند دریغ دارد، یا با دوستان در آن چه فراغ ایشان را شاید مضایقت پیوندد.» و من محل این زن در دل تو می‌دانم، و در دوستی نخورد که داروی صحت او بی‌موجبی موقوف کنم. و اگر این اندیشم، تا به کردن رسد، به نزدیک اهل مروت چگونه معذور باشم؟ و من این علت را می‌شناسم، و زنان ما را از این بسیار افتد و ما دل‌ها ایشان را دهیم و در آن رنج بیشتر نبینیم، مگر اندکی، که در جنب فراغ ما و شفای ایشان خطری نیارد. و اگر بر جایگاه اعلام دادیی دل با خود بیاوردمی، و این نیک آسان بودی بر من، که در صحت زن تو راحت است و در فرقت دل مرا فراغت. و در این باقی عمر به دل حاجتی صورت نمی‌توانم کرد و در مقامی افتاده‌ام که هیچ چیز در آن بر من از صحبت دل دشوارتر نیست، از بس غم که بر وی بباریده است، و هر ساعت موجی هایل می‌خیزد و آرزوی من بر مفارقت وی مقصور شده است، مگر اندیشه هجران اهل و عشیرت و تفکر ملک و ولایت به فراق او کم گردد، و یک چندی از آن غم‌های جگرسوز و فکرت‌های جان‌خوار برهم.

باخه گفت: دل چرا رها کردی؟ گفت: بوزنگان را عادت است که چون به زیارت دوستی روند و خواهند که روز بر ایشان به خرمی گذرد و دست غم به دامن انس ایشان نرسد دل با خود نبرند. که آن مجمع رنج و محنت و منبع غم و مشقت است و به اختیار صاحب خود بر اندوه و شادی ثبات نکند، و هر ساعت عیش صافی را تیره می‌گرداند و عمر هنی را منغص می‌کند. و چون به خانه تو می‌آمدم خواستم که انس دیدار تو بر من تمام شود. و زشت باشد که خبر ملالت آن مستوره شنودم و دل با خود نبرم، و ممکن است که تو معذور داری، لکن آن طایفه بد برند که «با چندین سوابق اتحاد در این محقر مضایقت می‌نماید، و طلب فراغ تو در آن چه ضرری به من راجع نمی‌گردد فرو می‌گذاری.»

اگر بازگردی تا ساخته و آماده آیم نیکوتر.

باخه بر فور بازگشت و به نجح مراد و حصول عرض واثق شد، و بوزنه را بر کران آب رسانید، او به تگ بر درخت دوید. باخه ساعتی انتظار کرد، پس آواز داد. بوزنه بخندید و گفت:

  ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی در شرط تو نبود که با من تو این کنی  

که من در ملک عمر به آخر رسانیده‌ام و گرم و سرد روزگار چشیده و به خیر و شر احوال بینا گشته، و امروز که زمانه داده خود باز ستد و چرخ در بخشیده خود رجوع روا داشت در زمره منکوبان آمده‌ام و از این نوع تجربت بیافته، و مثل مشهور است که «قد انزلنا و ایل علینا.» و به حکم این مقدمات هر چه رود بر من پوشیده نماند، و موضع نفاق و وفاق نیکو شناسم. در گذر از این حدیث و بیش در مجلس مردان منشین و لاف حسن عهد فرو گذار. چه اگر کسی در همه هنرها دعوی پیوندد واز مردمی و مروت بسیار تصلف جایز شمرد چون وقت آزمایش فراز آید هر آینه بر سنگ امتحان زردروی گردد، و انواع چوب‌ها در صورت مجانست و مساوات ممکن شود، و اگر بانگی بیارایند و در زینت تکلفی فرمایند کمتر چوبی را بر ظاهر دیدار بر عود رجحان و مزیت افتد، اما چون انصاف آتش در میان آید عود را در صدر بساط برند و ناژ را علف گرمابه سازند.

  چون به آتش رسند هر دو به هم نبود فعل عود چون چند چندن  

و نیز گمان مبر که من همچون آن خرم که روباه گفته بود که دل و گوش نداشت. باخه پرسید که: چگونه است آن؟ گفت:

آورده‌اند که شیری را گر بر آمد و قوت او چنان ساقط شد که از حرکت فرو ماند و شکار متعذر شد. روباهی بود در خدمت او و قراضه‌ی طعمه او چیدی. روزی او را گفت: ملک این علت را علاج نخواهد فرمود؟ شیر گفت: مرا نیز خار خار این می‌دارد، و اگر دارو میسر شود تا خیری نرود. و چنین می‌گویند که جز به گوش و دل خر علاج نپذیرد، و طلب آن میسر نیست. گفت: اگر ملک مثال دهد توقفی نرود و به یمن اقبال او این قدر فرو نماند، و چون اشتر صالح خری از سنگ بیرون آورده شود. و موی ملک بریخته است و فر و جمال و شکوه و بهای او اندک مایه نقصان گرفته و بدان سبب از بیشه بیرون نمی‌توان رفت که حشمت ملک و مهابت پادشاهی را زیان دارد. و در این نزدیکی چشمه‌ای است و گازری هر روز به جامه شستن آن‌جا آید، و خری که رخت‌کش اوست همه روز در آن مرغزار و بیارم، و ملک نذر کند که دل و گوش او بخورد و باقی صدقه کند. شیر شرط نذر به جای آورد.

روباه نزدیک خر رفت و با او مفاوضت گشاده گردانید. آن که گفت: موجب چیست که تو را لاغر و نزار و رنجور می‌بینم؟ این گازر بر تواتر مرا کار می‌فرماید، و در تیمارداشت اغباب نماید، و البته غم علف نخورد، و اندک و بسیار آسایش صواب نبیند. روباه گفت: مخلص و مهرب نزدیک و مهیا، به چه ضرورت این محنت اختیار کرده‌ای؟ گفت: من شهرتی دارم و هر کجا روم از این رنج خلاص نیابم؛ و نیز تنها بدین بلا مخصوص نیستم، که امثال من همه در این عنااند. روباه گفت: اگر فرمان بری تو را به مرغزاری برم که زمین او چون کلبه گوهرفروش به الوان جواهر مزین است و هوای او چون طبل عطار به نسیم مشک و عنبر معطر.

  نه امتحان پسوده چنو موضعی به دست نه آرزو سپرده چنو بقعتی به پای  

و پیش از این خری را دلالت کرده‌ام و امروز در عرصه فراغ و نهمت می‌خرامد و در ریاض امن و مسرت می‌گرازد. چون خر این فصل بشنود خام‌طمعی او را برانگیخت تا نان روباه پخته شد و از آتش گرسنگی فرج یافت. گفت: از اشارت تو گذر نیست، چه می‌دانم که برای دوستی و شفقت این دل نمودگی و مکرمت می‌کنی.

روباه پیش ایستاد و او را به نزدیک شیر آورد. شیر قصد وی کرد و زخمی انداخت، مؤثر نیامد و خر بگریخت، روباه از ضعف شیر لختی تعجب نمود، آن گاه گفت: بی از آن که در آن فایده‌ای و بدان حاجتی باشد تعذیب حیوان از سداد رای و ثبات عزم دور افتد، و اگر ضبط ممکن نگشت کدام بدبختی از این فراتر که مخدوم من خری لاغر را نتوانست شکست؟ این سخن بر شیر گران آمد، اندیشید که: اگر گویم اهمال ورزیدم برکت رای و تردد و تحیر منسوب گردم، و اگر به قصور قوت اعتراف نمایم سمت عجز التزام باید نمود. آخر فرمود که: هر چه پادشاهان کنند رعایا را بر آن وقوف و استکشاف شرط نیست و خاطر هر کس بدان نرسد که رای ایشان بیند. از این سوال در گذر، و حیلتی ساز که خر باز آید و خلوص اعتقاد و فرط تو بدان روشن‌تر شود و از امثال خویش به مزید عنایت و تربیت ممیز گردی.

روباه رفت، خر عتابی کرد که: مرا کجا برده بودی؟ روباه گفت: سود ندارد. هنوز مدت رنج و ابتلای تو سپری نشده است و با تقدیر آسمانی مقاومت و پیش‌دستی ممکن نگردد. و الا جای آن بود که دل از خود نمی‌بایستی برد و بر فور بازگشت، که اگر شیر به تو دست دراز کرد از صدق شهوت و فرط شبق بود، و آرزوی صحبت و مواصلت به تو او را بر آن تعجیل داشت. اگر توقفی رفتی انواع تلطف و تملق مشاهده افتادی، و من در آن هدایت و دلالت سرخ‌روی گشتمی. بر این مزاج دمدمه‌ای می‌داد تا خر را بفریفت و باز آورد که خر هرگز شیر ندیده بود، پنداشت که او هم خر است.

شیر او را تألفی و استیناسی گرفت پس ناگاه بر او جست و فرو شکست. آن گه روباه را گفت: من غسلی بکنم پس گوش و دل او بخورم، که علاج این علت بر این نسق و ترتیب فرموده‌اند. چون او غایب شد روباه گوش و دل هر دو بخورد. شیر چون بازآمد گفت: گوش و دل کو؟ جواب داد که: بقا باد ملک را اگر او گوش و دل داشتی، که یکی مرکز عقل و دیگر محل سمع است، پس از آن که صولت ملک دیده بود دروغ من نشنودی و به خدیعت فریفته نشدی و به پای خود به سر گور نیامدی.

و این مثل بدان آوردم تا بدانی که من بی‌گوش و دل نیستم، و تو از دقایق مکر و خدیعت هیچ باقی نگذاشتی و من به رای و خرد خویش دریافتم و بسیار کوشیدم تا راه تاریک‌شده روشن شد و کار دشوارگشته آسان گشت هنوز توقع مراجعت می‌باشد؟ محال‌اندیشی شرط نیست.

  گر ماه شوی به آسمان کم نگرم ور بخت شوی رخت به کویت نبرم  

باخه گفت: امروز اعتراف و انکار من یک مزاج دارد، و در دل تو از من جراحتی افتاد که به لطف چرخ و رفق دهر مرهم نپذیرد. و داغ بدکرداری و لئیم ظفری در پیشانی من چنان متمکن شد که محو آن در وهم و امکان نیاید، و غم و حسرت و پشیمانی و ندامت سود ندارد، دل بر تجرع شربت فرقت می‌بباید نهاد و تن اسیر ضربت هجر کرد.

  به همه عمر یک خطا کردم غم و تشویر صد خطا خوردم  
  به چه خدمت ز من شوی خشنود تا من امروز گرد آن گردم؟  

این فصل مقرر کردن بود و خایب و نومید بازگشتن.

این است داستان آن که دوستی یا مالی آرد و به نادانی و غفلت به باد دهد تا در بند پشیمانی افتد، و هر چند سر بر قفص زند مفید نباشد. و اهل رای و تجربت باید که این باب را با خرد و ممارست خود باز اندازند و به حقیقت شناسند که مکتسب خود را، از دوستان و مال و جز آن، عزیز باید داشت، و از موضع تضییع و اسراف بر حذر باید بود، که هرچه از دست بشد به هر تمنی باز نیاید و تلهف و ضجرت و تأسف و حیرت مفید نباشد.

ایزد تعالی کافه مومنان را سعادت هدایت و ارشاد ارزانی داراد، بمنه و رحمته.