کلیله و دمنه/باب البوم و الغراب
رای گفت برهمن را که: شنودم داستان دوستان موافق و مثل بذاذران مشفق. اکنون اگر دست دهد بازگوید از جهت من مثل دشمنی که بدو فریفته نشاید گشت اگر چه کمال ملاطفت و تضرع و فرط مجاملت و تواضع در میان آرد و ظاهر را هر چه آراستهتر به خلاف باطن نماید و دقایق تمویه و لطایف تعمیه اندران به کار برد.
برهمن گفت: خردمند به سخن دشمن التفات ننماید و زرق و شعوذه او را در ضمیر نگذارد و هر چه از دشمن دانا و مخالف داهی تلطف و تودد بیش بیند در بدگمانی و خویشتن نگاه داشتن زیادت کند و دامن ازو بهتر درچیند، چه اگر غفلتی ورزد و زخمگاهی خالی گذرد هرآینه کمین دشمن گشاده گردد، و پس از فوت فرصت و تعذر تدارک، پشیمانی دست ندهد، و بدو آن رسد که به بوم رسید از زاغ.
رای پرسید که: چگونه است آن؟ گفت:
آورده اند که در کوهی بلند درختی بود بزرگ، شاخهای آهخته ازو جسته، و برگ بسیار گرد او درآمده. و در آن قریب هزار خانه زاغ بود. و آن زاغان را ملکی بود که همه در فرمان و متابعت او بودندی، و اوامر و نواهی او را در حل و عقد امتثال نمودندی. شبی ملک بومان به سبب دشمنایگی که میان بوم و زاغست بیرون آمد و به طریق شبیخون بر زاغان زود و کام تمام براند، و مظفر و منصور و مؤید و مسرور بازگشت.
دیگر روز ملک زاغان لشکر را جمله کرد و گفت: دیدید شبیخون بوم و دلیری ایشان؟ و امروز میان شما چند کشته و مجروح و پرکنده و بالگسسته است، و از این دشوارتر جرأت ایشان است و وقوف بر جایگاه و مسکن، و شک نکنم که زود باز آیند و بار دوم دستبرد بار اول بنمایند. و هم از آن شربت نخست بچشانند. در این کار تأمل کنید و وجه مصلحت باز بینید.
و در میان زاغان پنج زاغ بود به فضیلت رای و مزیت عقل مذکور و به یمن ناصیت و اصابت تدبیر مشهور، و زاغان در کارها اعتماد بر اشارت و مشاورت ایشان کردندی. در حوادث به جانب ایشان مراجعت نمودندی، و ملک رای ایشان را مبارک داشتی و در ابواب مصالح از سخن ایشان نگذشتی. یکی را از ایشان پرسید که: رای تو در این حادثه چه بیند؟ گفت: این رایی است که پیش از ما علما بودهاند و فرموده که «چون کسی از مقاومت دشمن عاجز آمد به ترک اهل و مال و منشأ و مولد بباید گفت و روی بتافت، که جنگ کردن خطر بزرگست، خاصه پس از هزیمت، و هر که بیتأمل قدم در آن نهاد بر گذر سیل خوابگه کرده باشد. و در تیزآب خشت زده، چه بر قوت خود تکیه کردن و به زور و شجاعت خویش فریفته شدن از حزم دور افتد، که شمشیر دو روی دارد، و این سپهر کوژپشت شوخچشم روزکور است، مردان را نیکو نشناسد و قدر ایشان نداند، و گردش او اعتماد را نشاید
ای که بر چرخ ایمنی، زنهار | تکیه برآب کردهای، هش دار |
ملک روی به دیگری آورد و پرسید که: تو چه اندیشیدهای؟ گفت: آنچه او اشارت میکند، از گریختن و مرکز خالی گذاشتن، من باری هرگز نگویم، و در خرد چگونه در خورد در صدمت نخست این خواری به خویشتن راه دادن و مسکن و وطن را بدرود کردن؟ به صواب آن نزدیکتر که اطراف فراهم گیریم و روی به جنگ آریم.
چون باد، خیز و آتش پیگار برافروز | چون ابر، و روز ظفر بی غبار کن |
که پادشاه کامگار آن باشد که براق همتش اوج کیوان را بسپرد، و شهاب صولتش دیو فتنه را بسوزد. و حالی مصلحت در آنست که دیدبانان نشانیم و از هر جانب که عورتیست خویشتن نگاه داریم. اگر قصدی پیوندند ساخته و آماده پیش رویم، و کارزار به وجه بکنیم و روزگار دراز در آن مقاتلت بگذرانیم، یا ظفر روی نماید یا معذور گشته پشت بدهیم. چه پادشاهان باید که روز جنگ و وقت نام و ننگ به عواقب کارها التفات ننمایند و به هنگام نبرد مصالح حال و مآل را بیخطر شمرند.
از غرب سوی شرق زن | بد خواه را بر فرق زن | |||||
بر فرق او چون برق زن | مگذار ازو نام و نشان |
ملک وزیر سوم را گفت: رای تو چیست؟ گفت: من ندانم که ایشان چه میگویند، لکن آن نیکوتر که جاسوسان فرستیم و منهیان متواتر گردانیم و تفحص حال دشمن به جای آریم و معلوم کنیم که ایشان را به مصالحت میلی هست، و به خراج از ما خشنود شوند و ملاطفت ما را به قول استقبال نمایند. اگر از این باب میسر تواند گشت، و به وسع طاقت و قدر امکان در آن معنی رضا افتد، صلح قرار دهیم و خراجی التزام نماییم تا از بأس ایشان ایمن گردیم و بیارامیم؛ که ملوک را یکی از رایهای صائب و تدبیرهای مصیب آنست که چون دشمن به مزید استیلا و به مزیت استعلا مستثنی شد، و شوکت و قدرت او ظاهر گشت، و خوف آن بود که فساد در ممالک منتشر گردد، و رعیت در معرض تلف و هلاک آیند کعبتین دشمن به لطف باز مالند و مال را سپر ملک و ولایت و رعیت گردانند، که در شش در داو دادن و ملکی بندبی باختن از خرد و حصافت و تجربت و ممارست دور باشد
اگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز
ملک وزیر چهارم را گفت: تو هم اشارتی بکن و آنچه فراز میآید باز نمای. گفت: وداع وطن و رنج غربت به نزدیک من ستودهتر از آنکه حسب و نسب در من یزید کردن، و دشمنی را که همیشه از ما کم بوده ست تواضع نمودن. با آنچه اگر تکلفها واجب داریم و موونتها تحمل کنیم بدان راضی نگردند و در قلع و استیصال ما کوشند. و گفتهاند که «نزدیکی به دشمن آن قدر باید جست که حاجت خود بیابی، و در آن غلو نشاید کرد، که نفس تو خوار شود و دشمن را دلیری افزاید، و مثل آن چون چوب ایستانیده است بر روی آفتاب، که اگر اندکی کژ کرده آید سایه او دراز گردد، و گر در آن افراط رود سایه کمتر نماید.» و هرگز ایشان از ما به خراج اندک قناعت نکند؛ رای ما صبر است و جنگ، هر چند علما از محاربت احتراز فرمودهاند، لکن تحرز به وجهی که مرگ در مقابله آن غالب باشد ستوده نیست.
پنجم را فرمود: بیار چه داری، جنگ اولیتر، یا صلح، یا جلا؟ گفت: نزیبد ما را جنگ اختیار کنیم مادام که بیرون شد کار ایشان را طریق دیگر یابیم. زیرا که ایشان در جنگ از ما جرهترند و قوت و شوکت زیادت دارند. و عاقل دشمن را ضعیف نشمرد، که در مقام غرور افتد، و هر که مغرور گشت هلاک شد. و پیش از این واقعه از خوف ایشان میاندیشم، و از اینچه دیدم میترسیدم، اگر چه از تعرض ما معرض بودند، که صاحب حزم در هیچ حال از دشمن ایمن نگردد، در هنگام نزدیکی از مفاجا اندیشد، و چون مسافت در میان افتد از معاودت، و گر هزیمت شود از کمین، و اگر تنها ماند از مکر. و خردمندتر خلق آنست که از جنگ بپرهیزد چون از آن مستغنی گردد و ضرورت نباشد که در جنگ نفقه و موونت از نفس و جان باشد، در دیگر کارها از مال و متاع. و نشاید که ملک عزیمت بر جنگ بوم مصمم گرداند، که هر که با پیل در آویزد زیر آید.
ملک گفت: اگر جنگ کراهیت میداری پس چه بینی؟ گفت: در این کار تأمل باید کرد، و در فراز و نشیب و چپ و راست آن نیکو بنگریست، که پادشاهان را به رای ناصحان آن اغراض حاصل آید که به عدت بسیار و لشکر انبوه ممکن نباشد. و رای ملوک به مشاورت وزیران ناصح زیادت نور گیرد، چنانکه آب دریا را به ممد جویها مادت حاصل آید. و بر خردمند اندازه قوت و زور خود و مقدار مکیدت و رای دشمن پوشیده نگردد، و همیشه کارهای جانبین بر عقل عرضه میکند، و در تقدیم و تأخیر آن به انصار و اعوان که امین و معتمد باشند رجوع مینماید. چه هر که به رای ناصحان مقبول سخن تمام هنر استظهار نجوید درنگی نیفتد تا آنچه از مساعدت بخت و موافقت سعادت بدو رسیده باشد ضایع و متفرق شود. چه اقسام خیرات بدالت نسب و جمال نتوان یافت، لکن به وسیلت عقل و شنودن نصایح ارباب تجربت و ممارست بدست آید. و هر که از شعاع عقل غریزی بهرومند شد و استماع سخن ناصحان را شعار ساخت اقبال او چون سایه چاه پایدار باشد، نه چون نور ماه در محاق و زوال، دست مریخ سلاح نصرتش صیقل کند، و قلم عطارد منشور دولتش توقیع کند. و ملک امروز به جمال عقل ملکآرای متحلی است.
نرسد عقل اگر دو اسپه کند | در تگ وهم بیغبار ملک |
و چون مرا در این مهم عز مشورت ارزانی داشت میخواهم که بعضی جواب در جمع گویم و بعضی در خلا. و من چنان که جنگ را منکرم تواضع و تذلل و قبول جزیت و خراج و تحمل عاری، که زمانه کهن گردد و تاریخ آن هنوز تازه باشد، هم کار هم
نشوم خاضع عدو هرگز | ور چه بر آسمان کند مسکن | |||||
باز گنجشک را برد فرمان؟ | شیر روباه را نهد گردن؟ |
و کریم زندگانی دراز برای تخلید ذکر و محاسن آثار را خواهد. و اگر ناکامیای در این حیز افتد و عاری بر وی خواهد رسید کوتاهی عمر را بر آن ترجیح نهد، و تنگی گور را پناه منیع شمرد. و صواب نمیبینم ملک را اظهار عجز، که آن مقدمه هلاک و داعی ضیاع ملک و نفس است، و هر که تن بدن در داد درهای خیر بر وی بسته گردد و در طریق حیلت او سدهای قوی پیدا آید.
و باقی این فصول را خلوتی باید تا بر رای ملک گذرانیده شود، که سرمایه ظفر و نصرت و عمده اقبال و سعادت حزم است، اول الحزم المشورة. و بدین استشارت که ملک فرمود و خدمتگاران را در این مهم محرم داشت دلیل حزم و ثبات و برهان خرد و وقار او هر چه ظاهرتر گشت
هر کجا حزم تو فرود آید | بر کشد امن حصنهای حصین |
و پوشیده نماند که مشاورت بر انداختن رایهاست، و رای راست به تکرار نظر و تحصین سر حاصل آید. و فاش گردانیدن اسرار از جهت پادشاهان ممکن باشد، یا از مشاوران، و رسولان، یا کسانی که دنبال خیانت دارند و گرد استراق سمع بر آیند و آنچه به گوش ایشان رسد در افواه دهند، یا طایفهای که در مخارج رای و مواقع آثار تأمل واجب بینند و آن را بر نظایر آن از ظواهر احوال باز اندازند و گمانهای خود را بران مقابله کنند. و هر سر که از این معانی مصون ماند روزگار را بر آن اطلاع صورت نبنندد و چرخ را در آن مداخلت دست ندهد. و کتمان اسرار دو فایده دارد: اگر اندیشه به نفاذ رسد ظفر به حاجت پیوندد، و اگر تقدیر مساعدت ننماید سلامت از عیب و منقصت.
و چاره نیست ملوک را از مستاشر معتمد و گنجور امین که خزانه اسرار پیش وی بگشایند و گنج رازها به امانت و مناصحت وی سپارند و ازو در امضای عزایم معونت طلبند، که رجحان دارد به اشارت او فواید بیند، چنان که نور چراغ به مادت روغن و فروغ آتش به مدد هیزم. و هر که را متانت رای و مظاهرت کفات جمع شد
بدین پای ظفر گیرد | بدان دست خطر بندد |
و ایزد تعالی که پیغامبر را علیهالسلام مشاورت فرمود نه برای آن بود تا رای او را که به امداد الهام ایزدی و فیض الهی مؤید بود و تواتر وحی و اختلاف روحالامین علیهالسلام بدان مقرون، مددی حاصل آید، لکن این حکم برای بیان منافع و تقریر فواید مشورت نازل گشت تا عالمیان بدین خصلت پسندیده متحلی گردند، وله الحمد الشاکرین. و واجب باشد بر خدمتگاران که چون مخدوم تدبیری اندیشد در آن چه به صواب پیوندد او را موافقت نمایند، و اگر عزیمت او را به خطا میلی بینند وجه فساد آن مقرر گردانند، و سخن به رفق و مدارا رانند. وانگاه انواع فکرت به کار دارد تا استقامتی پیدا آید و از هر دو جانب رای مخمر و عزم مصمم شود. و هر وزیر و مشیر که جانب مخدوم را از این نوع تعظیم ننماید، و در اشارت حق اعتماد نگزارد او را دشمن باید پنداشت، و با چنین کس تدبیر کردن برای مثالست که مردی افسون میخواند تا دیو یکی را بگیرد. چون نیکو نتواند خواند، و شرایط احکام اندران به جای نتواند آورد، فرو ماند و دیو در وی افتد. و ملک از شنودن این ترهات مستغنی است، که به کمال حزم و نفاذ عزم خاک در چشم ملوک زده است و از بأس و سیاست خویش در حریم ممالک پاسبان بیدار و دیدبان دوربین گماشته، چنان که از شکوه و هیبت آن حادثه در سایه امن طلبیده است و فتنه در حمایت خواب بیارامیده
از خواب گران فتنه سبک بر نکد سر | تا دیده حزم تو بود روشن و بیدار |
و چون پادشاه اسرار خویش را بر این نسق عزیز و مستور داشت، و وزیر کافی گزید، و در دلهای عوام مهیب بود، و حشمت او از تنسم ضمیر و تتبع سر او مانع گشت، و مکافات نیکوکرداران و ثمرت خدمت مخلصان در شرایع جهانداری واجب شمرد، و زجر متعدیان و تعریک مقصران فرض شناخت، و در انفاق حسن تقدیر به جای آورد سزوار باشد که ملک او پایدار باشد و دست حوادث مواهب زمانه از وی نتواند روبد، و در خدمت او گردد
دهر خائن راست کار و چرخ ظالم دادگر
چه مقرر است که همگنان را در کسب سعادت و طلب دولت حرکتی بباشد و هر یک فراخور حال خود از آن جهت سودایی بپزد، اما یافتن آن به قوت همت و ثبات عزیمت دست دهد و اسرار ملوک را منازل متفاوتست، بعضی است که دو تن را محرم آن نتواند داشت و در بعضی جماعتی را شرکت شاید داد. و این سر از آنهاست که جز دو سر و چهار گوش را شایانی محرمیت آن نیست.
ملک بر جانبی رفت و و بر وی خالی کرد، و اول پرسید که: موجب عداوت و سبب دشمنایگی و عصبیت میان ما و بوم چه بوده است؟ گفت: کلمتی که بر زبان زاغی رفت. پرسید که: چگونه؟ گفت:
جماعتی مرغان فراهم آمدند و اتفاق کردند بر آن که بوم را بر خویشتن امیر گردانند. در این محاورت خوضی داشتند، زاغی از دور پیدا شد. یکی از مرغان گفت: توقف کنیم تا زاغ برسد، در این کار ازو مشاورتی خواهیم، که او هم از ماست، و تا اعیان هر صنف یک کلمه نشوند آن را اجماع کلی نتوان شناخت. چون زاغ بدیشان پیوست مرغان صورت حال بازگفتند، و در آن اشارتی طلبیدند. زاغ جواب داد که: اگر تمامی مرغان نامدار هلاک شده اندی و طاووس و باز و عقاب و دیگر مقدمان مفقود گشته، واجب بودی که مرغان بیملک روزگار گذاشتندی و اضطرار متابعت بوم و احتیاج به سیاست رای او به کرم و مروت خویش راه ندادندی، منظر کریه و مخبر ناستوده و عقل اندک و سفه بسیار و خشم غالب و رحمت قاصر، و با این همه از جمال روز عالمافروز محجوب و از نور خورشید جهانآرای محروم، و دشوارتر آنکه حدت و تنگخویی بر احوال او مستولی است و تهتک و ناسازواری در افعال وی ظاهر. از این اندیشه ناصواب درگذرید و کارها به رای و خرد خویش در ضبط آرید. و تدارک هر یک بر قضیت مصلحت واجب دارید چنان که خرگوشی خود را رسول ماه ساخت، و به رای خویش مهمی بزرگ کفایت کرد.
مرغان پرسیدند: چگونه؟ گفت:
در ولایتی از ولایات پیلان امساک بارانها اتفاق افتاد چنان که چشمها تمام خشک ایستاد، و پیلان از رنج تشنگی پیش ملک خویش بنالیدند. ملک مثال داد تا به طلب آب به هرجانب برفتند و تعرف آن هر چه بلیغتر به جای آوردند. آخر چشمهای یافتند که آن را قمر خواندندی و زه قوی و آب بیپایان داشت. ملک پیلان با جملگی حشم و اتباع به آب خوردن به سوی آن چشمه رفت. و آن زمین خرگوشان بود، و لابد خرگوش را از آسیب پیل زحمتی باشد، و اگر پای بر سر ایشان نهد گوشمال تمام یابند. در جمله سخت بسیار از ایشان مالیده و کوفته گشتند، و دیگر روز جمله پیش ملک خویش رفتند و گفتند: ملک میداند حال رنج ما از پیلان، زودتر تدارک فرماید، که ساعت تا ساعت باز آیند و باقی را زیر پای بسپرند. ملک گفت: هر که در میان شما کیاستی و دهایی دارد باید که حاضر شود تا مشاوری فرماییم که امضای عزیمت پیش از مشورت از اخلاق مقبلان خردمند دور افتد. یکی از دهات ایشان پیروز نام پیش رفت، و ملک او را به غزارت عقل و متانت رای شناختی، و گفت: اگر بیند ملک مرا به رسالت فرستد و امینی را به مشارفت با من نامزد کند تا آن چه گویم و کنم به علم او باشد. ملک گفت: در سداد و امانت و راستی و دیانت تو شبهتی نتواند بود، و ما گفتار تو را مصدق میداریم و کردار ترا به امضا میرسانیم. به مبارکی بباید رفت و آن چه فراخور حال و مصلحت وقت باشد به جای آورد، و بدانست که رسول زبان ملک و عنوان ضمیر و ترجمان دل اوست، و اگر از وی خردی ظاهر گردد و اثر مرضی مشاهدت افتد بدان بر حسن اختبار و کمال مردشناسی ولی دلیل گیرند، و اگر سهوی و غفلتی بینند زبان طاعنان گشاده گردد و دشمنان مجال وقیعت یابند. و حکما در این باب وصایت از این جهت کردهاند.
و به رفق و مجاملت و مواسا و ملاطفت دست به کار کن که رسول به لطف کار پیچیده را بگزارد رساند، واگر عنفی در میان آرد از غرض باز ماند، و کارهای گشاده ببندد. و از آداب رسالت و رسوم سفارت آنست که سخن بر حدت شمشیر رانده آید و از سر عزت ملک و نخوت پادشاهی گزارده شود، اما دریدن و دوختن در میان باشد. و نیز هر سخن را که مطلع از تیزی اتفاق افتد مقطع به نرمی و لطف رساند. و اگر مقطع فصلی به درشتی و خشونت رسیده باشد تشبیب دیگری از استمالت نهاده آید، تا قرار میان عنف و لطف و تمرد و تودد دست دهد،و هم جانب ناموس جهانداری و شکوه پادشاهی مرعی ماند و هم غرض از مخادعت دشمن و ادراک مراد به حصول پیندد.
پس پیروز بدان وقت که ماه نور چهره خویش بر آفاق عالم گسترده بود و صحن زمین را به جمال چرخآرای خویش مزین گردانیده، روان گشت. چون به جایگاه پیلان رسید اندیشید که نزدیکی پیل مرا از هلاکی خالی نماند اگر چه از جهت ایشان قصدی نرود، چه هر که مار در دست گیرد اگر چه او را نگزد به اندکی لعابی که از دهان وی بدو رسد هلاک شود. و خدمت ملوک را همین عیب است که اگر کسی تحرز بسیار واجب بیند و اعتماد و امانت خویش مقرر گرداند دشمنان او را به تقبیح و بد گفت در صورت خائنان فرا نمایند و هرگز جان به سلامت نبرند. و حالی صواب من آنست که بر بالایی روم و رسالت از دور گزارم. همچنان کرد و ملک پیلان را آواز داد از بلندی و گفت: من فرستاده ماهم، و بر رسول در آنچه گوید و رساند حرجی نتواند بود، و سخن او اگرچه بیمحابا و درشت رود به سمع رضا باید شنود. پیل پرسید که: رسالت چیست؟ گفت: ماه میگوید «هر که فضل قوت بر ضعیفان بیند بدان مغرور گردد، خواهد که دیگران را گر چه از وی قویتر باشند دستگرایی کند، هر آینه قوت او راهبر فضیحت و دلیل راهبر شود. و تو بدانچه بر دیگر چهارپایان خود را راجح میشناسی در غرور عظیم افتادهای.
دیو کانجا رسید سر بنهد | مرغ کانجا رسید پر بنهد | |||||
نرود جز به بدرقه گردون | از هوا و زمین او بیرون |
و کار بدانجا رسید که قصد چشمهای کردی که به نام من معروفست و لشکر را بدان موضع بردی و آب آن تیره گردانید. بدین رسالت ترا تنبیه واجب داشتم. اگر به خویشتن نزدیک نشستی و از این اقدام اعراض نمودی فبها و نعمت. و الا بیایم و چشمهات برکنم و هر چه زارترت بکشم. و اگر در این پیغام به شک میباشی این ساعت بیا که من در چشمه حاضرم.»
ملک پیلان را از این حدیث عجب آمد و سوی چشمه رفت و روشنایی ماه در آب بدید. مرو را گفت: قدری آب به خرطوم بگیر و روی بشوی و سجده کن. چون آسیب خرطوم به آب رسید حرکتی در آب پیدا آمد و پیل را چنان نمود که ماه همی بجنبد. گفت: آری، زودتر خدمت کن. فرمانبرداری نمود و ازو فرا پذیرفت که بیش آنجا نیاید و پیلان را نگذارد. و این مثل بدان آوردم تا بدانید که میان هر صنف از شما زیرکی یافته شود که پیش مهمی بار تواند رفت و در دفع خصمی سعی تواند پیوست. و همانا اةن اولیتر و صمت ملک بوم با خویشتن راه دادن. و بوم را مکر و غدر و بیقولی نیست، که ایشان سایه آفریدگارند عز اسمه در زمین، و عالم بیآفتاب عدل ایشان نور ندهد، و احکام ایشان در دما و فروج و جان و مال رعایا نافذ باشد. و هر که به پادشاه غدار و والی مکار مبتلا گردد بدو آن رسد که به کبک انجیر و خرگوش رسید از صلاح و کمآزاری گربه روزهدار.
مرغان پرسیدند که: چگونه است؟ زاغ گفت:
کبک انجیری با من همسایگی داشت و میان ما به حکم مجاورت قواعد مصادقت مؤکد گشته بود. در این میان او را غیبتی افتاد و دراز کشید. گمان بردم که هلاک شد. و پس از مدت دراز خرگوش بیامد و در مسکن او قرار گرفت و من در آن مخاصمتی نپیوستمی. یک چندی بگذشت، کبک انجیر باز رسید. چون خرگوش را در خانه خویش دید رنجور شد و گفت: جای بپرداز که از آن منست، خرگوش جواب داد که من صاحب قبضام. اگر حقی داری ثابت کن. گفت: جای از آن منست و حجتها دارم. گفت: لابد حَکمی عادل باید که سخن هر دو جانب بشنود و بر مقتضی انصاف کار دعوی به آخر رساند. کبک انجیر گفت که: در این نزدیکی بر لب آب گربهایست متعبد، روز روزه دارد و شب نماز کند، هرگز خونی نریزد و ایذای حیوانی جایز نشمرد. و افطار او بر آب و گیا مقصور میباشد. قاضی ازو عادلتر نخواهیم یافت. نزدیک او رویم تا کار ما فصل کند. هر دو بدان راضی گشتند و من برای نظاره بر اثر ایشان برفتم تا گربه روزهدار را ببینم و انصاف او در این حکم مشاهدت کنم. چندان که صائمالدهر چشم بریشان فگند و بر دو پای راست بیستاد و روی به محراب آورد، و خرگوش نیک از آن شگفت نمود. و توقف کردند تا از نماز فارغ شد. تحیت به تواضع بگفتند و در خواست که میان ایشان حکم باشد و خصومت خانه بر قضیت معدلت به پایان رساند. فرمود که: صورت حال باز گویید. چون بشنود گفت: پیری در من اثر کرده ست و حواس خلل شایع پذیرفته. و گردش چرخ و حوادث دهر را این پیشه است، جوان را پیر میگرداند و پیر را ناچیز میکند.
نزدیکتر آیید و سخن بلندتر گویید. پیشتر رفتند و ذکر دعوی تازه گردانید. گفت: واقف شدم، و پیش از آنکه روی به حکم آرم شما را نصیحتی خواهم کرد، اگر به گوش دل شنوید ثمرات آن در دین و دنیا قرت عین شما گردد، و اگر بر وجه دیگر حمل افتد من باری به نزدیک دیانت و مروت خویش معذور باشم، فقد اعذر من انذر. صواب آنست که هر دو تن حق طلبید، که صاحب حق را مظفر باید شمرد اگر چه حکم به خلاف هوای او نفاذ یابد؛ و طالب باطل را مخذول پنداشت اگر چه حکم بر وفق مراد او رود، ان البالطل کان زهوقا. و اهل دنیا را از متاع و مال و دوستان این جهان هیچ چیز ملک نگردد مگر کردار نیک که برای آخرت مدخر گردانند. و عاقل باید که نهمت در کسب حطام فانی نبندد، و همت بر طلب خیر باقی منصور گردانند. و عاقل باید که نهمت در کسب حطام فانی نبندد، و همت بر طلب خیر باقی مقصور دارد، و عمر و جاه گیتی را به محل ابر تابستان و نزهت گلستان بیثبات و دوام شمرد.
کلبهای کاندرو نخواهی ماند | سال عمرت چه ده چه صد چه هزار |
و منزلت مال را در دل از درجت سنگ ریزه نگذراند، که اگر خرج کند به آخر رسد و اگر ذخیرت سازد میان آن و سنگ و سفال تفاوتی نماند، و صحبت زنان را چون مار افعی پندارد که ازو هیچ ایمن نتوان بود و بر وفای او کیسهای نتوان دوخت، و خاص و عام و دور و نزدیک عالمیان را چون نفس عزیز خود شناسد و هر چه در باب خویش نپسندد در حق دیگران نپیوندد. از این نمط دمدمه و افسون بریشان میدمید تا با او الف گرفتند و آمن و فارغ بیتحرز و تصون پیشتر رفتند. به یک حمله هر دو را بگرفت و بکشت. نتیجه زهد و اثر صلاح روزهدار، چون دخله خبیث و طبع مکار داشت، بر این جمله ظاهر گشت. و کار بوم و نفاق و غدر او را همین مزاج است و معایب او بینهایت. و این قدر که تقریر افتاد از دریایی جرعهای و از دوزخ شعلهای باید پنداشت. و مباد که رای شما برین قرار گیرد، چه هرگاه افسر پادشاهی به دیدار ناخوب و کردار ناستوده موم ملوث شد
مهر و ماه از آسمان سنگ اندر آن افسر گرفت.
مرغان به یک بار از آن کار باز جستند و عزیمت متابعت بوم فسخ کردند. و بوم متأسف و متحیر بماند و زاغ را گفت: مرا آزرده و کینهور کردی، و میان من و تو وحشتی تازه گشت که روزگار آن را کهن نگرداند. و نمیدانم از جانب من این باب را سابقهای بوده ست یا بر سبیل ابتدا چندین ملاطفت واجب داشتی!
و بداند که اگر درختی ببرند آخر از بیخ او شاخی جهد و ببالد تا به قرار اصل باز شود، و اگر به شمشیر جراحتی افتد هم علاج توان کرد و التیام پذیرد، و پیکان بیلک کاه در کسی نشیند بیرون آوردن آن هم ممکن گردد، و جراحت سخن هرگز علاجپذیر نباشد، و هر تیر که از گشاد زبان به دل رسد بر آوردن آن در امکان نیاید و درد آن ابدالدهر باقی ماند.
رب قول اشد من صول
و هر سوزی را دارویی است: آتش را آب و، زهر را تریاک و، غم را صبر و عشق را فراق و آتش حقد را مادت بینهایتست، اگر همه دریاها بر وی گذری نمیرد. و میان ما و قوم تو نهال عداوت چنان جای گرفت که بیخ او به قعر ثری برسد و شاخ او از اوج ثریا بگذرد.
این فصل بگفت و آزرده و نومید برفت. زاغ از گفته خویش پشیمان گشت و اندیشید که: نادانی کردم و برای دیگران خود را و قوم خود را خصمان چیرهدست و دشمنان ستیزهکار الفغدم. و به هیچ تأویل از دیگر مرغان بدین نصیحت سزاوارتر نبودم. و طایفهای که بر من تقدم داشتند این غم نخوردند، اگر چه معایب بوم و مصالح این مفاوضت از من بهتر میدانستند. لکن در عواقب این حدیث و نتایج آن اندیشهای کردند که فکرت من بدان نرسید، و مضرت و معرت آن نیکو بشناخت. و دشوارتر آنکه در مواجهه گفته شد، و لاشک حقد و کینه آن زیادت بود.
و خردمند اگر به زور و قوت خویش ثقت تمام دارد تعرض عداوت و مناقشت جایز نشمرد، و تکیه بر عدت و شوکت خویش روا نبیند. و هر که تریاک و انواع داروها به دست آرد به اعتماد آن بر زهر خوردن اقدام ننماید. و هنر در نیکو فعلی است که به سخن نیکو آن مزیت نتوان یافت، برای آن که اثر فعل نیک اگر چه قول از آن قاصر باشد در عاقبت کارها به آزمایش هر چه آراستهتر پیدا آید. باز آن که قول او بر عمل رجحان دارد ناکردنیها را به حسن عبارت پساواند و در چشم مردمان به حلاوت زبان بیاراید اما عواقب آن به مذمت و ملامت کشد. و من آن راجح سخن قاصر فعلم که در خواتم کارها تأمل شافی و تدبر کافی نکنم، و الا از این سفاهت مستغنی بودم و اگر خرد داشتمی نخست با کسی مشورت کردمی و پس از اعمال فکرت و قرار عزیمت فصلی محترز مرموز چنان که او منزه بودی بگفتمی، که در مهم چنین بزرگ بر بدیهه مداخلت پیوستن از خرد و کیاست و حصافت و حذاقت هر چه دورتر باشد. هر که بیاشارت ناصحان و مشاورت خردمندان در کارها شرع کند در زمره شریران معدود گردد، و به نادانی و جهالت منسوب شود، چنان که سید گفت علیهالسلام: شرار امتی الوحدانی المعجب برایه المرائی بعمله المخاصم بحجته. و من باری بینیاز بودم از تعرض این خصمی و کسب این دشمنی.
این فصول عقل بر دل او املا کرد و این مثل در گوش او خواند: المکثار کحاطب اللیل. ساعتی طپید و خویشتن را از این نوع ملامتی کرد و بپرید. این بود مقدمات دشمنایگی میان ما و بوم که تقریر افتاد.
ملک گفت: معلوم گشت و شناختن آن بر فواید بسیار مشتمل است. سخن این کار افتتاح کن که پیش داریم و تدبیری اندیش که فراغ خاطر و نجات لشکر را متضمن تواند بود. گفت: در معنی ترک جنگ کراهیت خراج و تحرز از جلا آن چه فراز آمده ست باز نموده آمد. لکن امید میدارم که به نوعی از حیلت ما را فرجی باشد، که بسیار کسان به اصابت رای بر کارها پیروز آمدند که به قوت و مکابره در امثال آن نتوان رسید، چنان که طایفهای به مکر گوسپند از دست بیرون کردند. ملک پرسید:چگونه؟ گفت:
زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید. در راه طایفهای طراران بدیدند، طمع در بستند و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بستانند، پس یک تن به پیش او درآمد و گفت: ای شیخ، این سگ کجا میبری؟ دیگری گفت: شیخ عزیمت شکار میدارد که سگ در دست گرفته است. سوم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوت اهل صلاح است، اما زاهد نمینماید، که زاهدان با سگ بازی نکنند و دست و جامه خود را از آسیب او صیانت واجب بینند، از این نسق هر چیز میگفتند تا شکی در دل زاهد افتاد و خود را در آن متهم گردانید و گفت که: شاید بود که فروشنده این جادو بوده ست و چشمبندی کرده. در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببرد.
و این مثل بدان آوردم تا مقرر گردد که به حیلت و مکر ما را قدم در کار میباید نهاد وانگاه خود نصرت هر آینه روی نماید. و چنان صواب میبینم که ملک در ملا بر من خشمی کند و بفرماید تا مرا بزنند و به خون بیالایند و در زیر درخت بیفگنند، و ملک با تمامی لشکر برود و به فلان موضع مقام فرماید و منتظر آمدن من باشد، تا من از مکر و حیلت خویشتن بپردازم و بیایم و ملک را بیاگاهنم. ملک در باب وی آن مثال بداد و با لشکر و حشم بدان موضع رفت که معین گردانیده بود.
و آن شب بومان باز آمدند و زاغان را نیافتند، و او را که چندان رنج بر خود نهاده بود و در کمین غدر نشسته هم ندیدند. بترسید که بومان باز گردند و سعی او باطل گردد، آهسته آهسته با خود میپیچید و نرم نرم آواز میداد و مینالید تا بومان آواز او بشنودند و ملک را خبر کردند. ملک با بومی چند سوی او رفت و بپرسید که: تو کیستی و زاغان کجا اند؟ نام خود و پدر بگفت و گفت که: آن چه از حدیث زاغان پرسیده میشود خود حال من دلیل است که من موضع اسرار ایشان نتوانم بود. ملک گفت: این وزیر ملک زاغان است و صاحب سر و مشیر او. معلوم باید کرد که این تهور بر وی به چه سبب رفته است.
زاغ گفت: مخدوم را در من بدگمانی آورد. پرسید که: به چه سبب؟ گفت: چون شما آن شبیخون بکردید ملک ما را بخواند و فرمود که اشارتی کنید و آن چه از مصالح این واقعه میدانید باز نمایید. و من از نزدیکان او بودم. گفتم: ما را با بوم طاقت مقاومت نباشد، که دلیری ایشان در جنگ زیادتست و قوت و شوکت بیش دارند. رای اینست که رسول فرستیم و صلح خواهیم، اگر اجابت یابیم کاری باشد شایگانی، و الا در شهرها پراگنیم، که جنگ جانب ایشان را موافقتر است و ما را صلح لایقتر. و تواضع باید نمود که دشمن قویحال چیرهدست را جز به تلطف و تواضع دفع نتوان کرد. و نبطنی که گیاه خشک به سلامت حهد از باد سخت به مدارا و گشتن با او به هر جانب که میل کند؟ زاغان در خشم شدند و مرا متهم کردند که «تو به جانب بوم میل داری.» و ملک از قبول نصیحت من اعراض نمود و مرا بر این جمله عذابی فرمود. و در زعم ایشان چنان دیدم که جنگ را میسازند، ملک بومان چون سخن زاغ بشنود یکی از وزیران خویش را پرسید که: در کار این زاغ چه بینی؟ گفت: در کار او به هیچ اندیشه حاجت نیست، زودتر روی زمین را از خبث عقیدت او پاک باید کرد که ما را عظیم راحتی و تمام منفعتی است، تا از مکاید مکر او فرج یابیم، و زاغان مرگ او را خلل و فتق بزرگ شمارند. و گفتهاند که «هرکه فرصتی فایت گرداند بار دیگر بر آن قادر نشود و پشیمانی سود ندارد؛ و هر که دشمن را ضعیف و تنها دید و درویش و تهیدست یافت و خویشتن را ازو باز نرهاند بیش مجال نیابد و هرگز در آن نرسد، و دشمن چون از آن ورطه بجست قوت گیرد وعدت سازد و به همه حال فرصتی جوید و بلایی رساند.» زینهار تا ملک سخن او التفات نکند و افسون او را در گوش جای ندهد، چه بر دوستان ناآزموده اعتماد کردن از حزم دور است، تا دشمن مکار چه رسد! قال النبی علی السلام: ثق بالناس رویدا.
ملک وزیر دیگر را پرسید که: تو چه میگویی؟ گفت: من در کشتن او اشارتی نتوانم کرد، که دشمن مستضعف بیعدد و عدت اهل بر و رحمت باشد، و عاقلان دست گرفتن چنین کس به انگشت پای جویند و مکارم اوصاف خود را به اظهار عفو و احسان فراجهانیان نمایند. و زینهاری هراسان را امان باید داد. که اهلیت آن او را ثابت و متعین باشد. و بعضی کارها مردم را بر دشمن مهربان کند، چنان که زن بازارگان را دزد بر شوی مشفق و لرزان گردانید، اگر چه آن غرض نداشت. ملک پرسید: چگونه؟ گفت:
بازرگانی بود بسیار مال اما به غایت دشمنروی و گرانجان، و زنی داشت روی چون حاصل نیکوکاران و زلف چون نامه گنهکاران. شوی برو به بلاهای جهان عاشق و او نفور و گریزان. که به هیچ تأویل تمکین نکردی، و ساعتی مثلا به مراد او نزیستی. و مرد هر روز مفتونتر میگشت
ان المعنی طالب لایظفر
تا یک شب دزد در خانه ایشان رفت. بازرگان در خواب بود. زن از دزد بترسید، او را محکم در کنار گرفت. از خواب درآمد و گفت: این چه شفقتست و به کدام وسیلت سزاوارتر این نعمت گشتم؟ چون دزد را بدید آواز داد که: ای شیر مرد مبارک قدم؛ آنچه خواهی حلال پاک ببر که به یمن تو این زن بر من مهربان شد.
ملک وزیر سوم را پرسید که: رای تو چه بیند؟ گفت: آن اولیتر که او را باقی گذاشته آید و به جای او به انعام فرمود، که او در خدمت ملک ابواب مناصحت و اخلاص به جای آرد. و عاقل ظفر شمرد دشمنان را از یکدیگر جدا کردن و به نوعی میان ایشان دو گروهی افگندن. که اختلاف کلمه خصمان موجب فراغ دل و نظام کار باشد چنان که در خلاف دزد و دیو پارسا مرد را بود. ملک پرسید که: چگونه؟ گفت:
زاهدی از مریدی گاوی دوشا ستد و سوی خانه میبرد. دزدی آن بدید در عقب او نشست تا گاو ببرد. دیوی در صورت آدمی با او همراه شد. دزد ازو پرسید که: تو کیستی؟ گفت: دیو، بر اثر این زاهد میروم تا فرصتی یابم. و او را بکشم، تو هم حال خود بازگوی. گفت: من مرد عیارپیشهام، میاندیشم که گاو زاهد بدزدم. پس هر دو به مرافقت یکدیگر در عقب زاهد به زاویه او رفتند. شبانگاهی آنجا رسیدند. زاهد در خانه رفت و گاو را ببست و تیمار علف بداشت و به استراحتی پرداخت. دزد اندیشید که: اگر دیو پیش از بردن ممکن نگردد. و دیو گفت: اگر دزد گائو بیرون برد و درها باز شود زاهد از خواب در آید، کشتن صورت نبندد. دزد را گفت: مهلتی ده تا من نخست مرد را بکشم، وانگاه تو گاو ببر. دزد جواب داد که: توقف از جهت تو اولیتر تا من گاو بیرون برم، پس او را هلاک کنی. این خلاف میان ایشان قائم گشت و به مجادله کشید. و دزد زاهد را آواز داد که: این جا دیویست و تو را بخواهد کشت. و دیو هم بانگ کرد که: دزد گاو میببرد. زاهد بیدار شد و مردمان در آمدند و ایشان هر دو بگریختند و نفس و مال زاهد به سبب خلاف دشمنان مسلم ماند. چون وزیر سوم این فصل به آخر رسانید وزیر اول که به کشتن اشارت میکرد گفت: میبینم که این زاغ شما را به افسون و مکر بفریفت، و اکنون میخواهید که موضع و حزم و احتیاط را ضایع گذارید. تأکیدی مینمایم، از خواب غفلت بیدار شوید و پنبه از گوش بیرون کشید. و در عواقب این کار تأمل شافی واجب دارید، که عاقلان بنای کار خود و از آن دشمن بر قاعده صواب نهند و سخن خصم به سمع تمییز شنوند، و چون کفتار به گفتار دروغ فریفته نشوند، و باز غافلان بدین معانی التفات کم نمایند و به اندک تملق نرم دل در میان آرند واز سر حقدهای قدیم و عداوتهای موروث برخیزند. و سماع مجاز ایشان را از حقیقت معاینه دور اندازند تا دروغ دشمن را تصدیق نمایند، و زود دل بر آشتین قرار دهند، و ندانند که
صلح دشمن چون جنگ دوست بود | که ازو مغز او چو پوست بود |
و نادرتر آن که از نادانی طرار بصره در چشم بغداد مینماید. و راست بدان درودگر میمانی که بگفت زن نابکار فریفته گشت. ملک پرسید: چگونه؟ گفت:
به شهر سرندیب درودگری زنی داشت به وعده روبه بازی به عشوه شیر شکاری، رویی داشت چون تهمت اسلام در دل کافران و زلفی چون خیال شک در ضمیر مؤمن. و الحق بدو نیک شیفته و مفتون بودی و ساعتی از دیدار او نشکیفتی، و همسایهای را بدو نظری افتاد و کار میان ایشان به مدت گرم ایستاد. و طایفه خسران بر آن وقوف یافتند و درودگر را اعلام کردند. خواست که زیادت ایقانی حاصل آرد آن گاه تدارک کند، زن را گفت: من به روستا میروم یک فرسنگی بیش مسافت نیست، اما روز چند توقفی خواهد بود توشهای بساز. در حال مهیا گردانید. درودگر زن را وداع کرد و فرمود که: در خانه به احتیاط باید بست و اندیشه قماش نیکو بداشت تا در غیبت من خللی نیفتد.
چون او برفت زن میره را بیاگاهانید و میعاد آمدن قرار داد؛ و درودگر بیگاهی از راه نبهره در خانه رفت؛ میره قوم را آنجا دید. ساعتی توقف کرد. چندان که به خوابگاه رفتند برکت، بیچاره در زیر کت رفت تا باقی خلوت مشاهده کند. ناگاه چشم زن بر پای او افتد ، دانست که بلا آمد، معشوقه را گفت: آواز بلند کن و بپرس که «مرا دوستر داری یای شوی را؟» چون بپرسید جواب داد که: بدین سؤال چون افتادی؟ و تو را بدان حاجت نمیشناسم.
در آن معنی الحاح بر دست گرفت. زن گفت: زنان را از روی سهو و زلت یا از روی شهوت از این نوع حادثها افتد و از این جنس دوستان گزینند که به حسب و نسب ایشان التفات ننمایند، واخلاق نامرضی و عادات نامحمود ایشان را معتبر ندارند، و چون حاجت نفس و قوت شهوت کم شد به زندیک ایشان همچون دیگر بیگانگان باشند. لکن شوی به منزلت پدر و محل برادر و مثابت فرزند است، و هرگز برخوردار مباد زنی که شوی هزار بار از نفس خویش عزیزتر و گرامیتر نشمرد، و جان و زندگانی برای فراغ و راحت او نخواهد.
چون درودگر این فصل بشنود رقتی و رحمتی در دل آورد و با خود گفت: بزهکار شدم بدان چه در حق وی میسگالیدم. مسکین از غم من بیقرار و در عشق من سوزان، اگر بیدل خطایی کند آن را چندین وزن نهادن وجه ندارد. هیچ آفریده از سهو معصوم نتواند بود. من بیهوده خویشتن را در وبال افگندم و حالی باری عیش بریشان منغص نکنم و آبروی او پیش این مرد نریزم. همچنان در زیر تخت میبود تا رایت شب نگوسار شد.
صبح آمد و علامت مصقول برکشید | وز آسمان شمامه کافور بر دمید | |||||
گویی که دست قرطه شعر کبود خویش | تا جایگاه ناف بعمدا فرو درید |
مرد بیگانه بازگشت و درودگر به آهستگی بیرون آمد و بر بالای کت بنشست. زن خویشتن در خواب کرد. نیک به آزرمش بیدار کرد و گفت: اگر نه آزار تو حجاب بودی من آن مرد را رنجور گردانیدمی و عبرت دیگر بیحفاظان کردمی، لکن چون من دوستی تو در حق خویش میدانم و شفقت تو بر احوال خود میشناسم، و مقرر است که زندگانی برای فراغ من طلبی و بینایی برای دیدار من خواهی، اگر از این نوع پریشانی اندیشی از وجه سهو باشد نه از طریق عمد. جانب دوست تو رعایت کردن و آزرم مونس تو نگاه داشتن لازم آید. دل قوی دار و هراس و نفرت را به خود راه مده، و مرا بحل کن که در باب تو هر چیزی اندیشیدم و از هر نوع بدگمانی داشت. زن نیز حلمی در میان آورد و خشم جانبین تمامی زایل گشت.
و این مثل بدان آوردم تا شما همچون درودگر فریفته نشوید و معاینه خویش را به زرق و شعوذه و زور و قعبره او فرو نگذارید.
در دهان دار تا بود خندان | چون گرانی کند بکن دندان | |||||
هر کجا داغ بایدت فرمود | چون تو مرهم نهی ندارد سود |
و هر دشمن که به سبب دوری مسافت قصدی نتواند پیوست نزدیکی جوید و خود را از ناصحان گرداند، و به تقرب و تودد و تملق و تلطف خویشتن در معرض محرمیت آرد؛ و چون بر اسرار وقوف یافت و فرصت مهیا بدید به اتقان و بصیرت دست به کار کند، و هر زخم که گشاید چون برق بیحجاب باشد. و چون قضا بیخطا رود. و من زاغان را آزموده بودم و اندازه دوربینی و کیاست و مقدار رای و رویت ایشان بدانسته؛ تا این ملعون را بدیدم و سخن او بشنود، روشنی رای و بعد غور ایشان مقرر گشت.
ملک بومان به اشارت او التفات ننمود، تا آن زاغ را عزیز و مکرم و مرفه و محترم با او ببردند، و مثال داد تا در نیکوداشت مبالغت نمایند. همان وزیر که بکشتن او مایل بود گفت: اگر زاغ را نمیکشید باری با وی زندگانی چون دشمنان کنید و طرفةالعینی از غدر و مکر او ایمن مباشید، که موجب آمدن جز مفسدت کار ما و مصلحت حال او نیست ملک از استماع این نصیحت امتناع نمود و سخن مشیر بینظیر را خوار داشت.
و زاغ در خدمت او به حرمت هر چه تمامتر میزیست و از رسوم طاعت و آداب عبودیت هیچ چیز باقی نمیگذاشت. و با یاران و اکفا رفق تمام میکرد و حرمت هر یک فراخور حال او و بر اندازه کار او نگاه میداشت. و هر روز محل وی در دل ملک و اتباع شریفتر میشد و میافزود، و در همه معانی او را محرم میداشتند و در ابواب مهمات و انواع مصالح با او مشاورت میپیوستند، و روزی در محفل خاص و مجلس غاص گفت که: ملک زاغان بیموجبی مرا بیازارد و بیگناهی مرا عقوبت فرمود، و چگونه مرا خواب و خورد مهنا باشد که تا کینه خویش نخواهم و او را دست برد مردانه ننمایم؟ که گفته اند «الکافة فیالطبیعة واجبة» و در ادراک این نهمت بسی تأمل کردم و مدت دراز در این تفکر و تدبر روزگار گذاشت. و به حقیقت شناختم که تا من در هیأت و صورت زاغانم بدین مراد نتوانم رسید و بر این غرض قادر نتوانم شد. و از اهل علم شنودهام که چون مظلومی از دست خصم جائر و بیم سلطان ظالم دل بر مرگ بنهد و خویشتن را به آتش بسوزد قربانی پذیرفته کرده باشد، و هر دعا که در آن حال گوید به اجابت پیوندد. اگر رای ملک بیند فرماید که تا مرا سوزند و در آن لحظت که گرمی آتش به من رسید از باری، عزاسمه، بخواهم که مرا بوم گرداند، مگر بدان وسیلت بر آن ستمگار دست یابم و این دل بریان و جگر سوخته را بدان تشفی حاصل آرم. و در این مجمع آن بوم که کشتن او صواب میدید حاضر بود، گفت:
گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیرهدل | پس دوروی و دهزبان همچون گل و سوسن مباش |
و راست مزاج تو، ای مکار، در جمال ظاهر و قبح باطن چون شراب خسروانی نیکورنگ و خوشبوی است که زهر در وی پاشند. و اگر شخص پلید و جثه خبیث تو را بارها بسوزند و دریاها برانند گوهر ناپاک و سیرت مذموم تو از قرار خویش نگردد، و خبث ضمیر و کژی عقیدت تو نه به آب پاک شود و نه به آتش بسوزد، و با جوهر تو میگردد هر گونه که باشی و در هر صورت که آیی. و اگر ذات خسیس تو طاووس و سیمرغ تواند شد میل تو از صحبت و مودت زاغان نگذرد، همچون آن موش که آفتاب و ابر و باد و کوه را بر وی بشویی عرضه کردند، دست رد بر سینه همه آنها نهاد و آب سرد بر روی همه زد، و موشی را که از جنس او بود به ناز در بر گرفت. ملک پرسید: چگونه؟ گفت که:
زاهدی مستجابالدعوه بر جویباری نشسته بود. غلیواژ موش بچهای پیش او فرو گذاشت. زاهد را بر وی شفقتی آمد، بر داشت و در برگی پیچید تا به خانه برد. باز اندیشید که اهل خانه را ازو رنجی باشد و زیانی رسد دعا کرد تا ایزد تعالی، او را دختر پرداخته هیکلتمام اندام گردانید، چنان که آفتاب رخسارش آتش در سایه چاه زد و سایه زلفش دود از خرمن ماه برآورد.
وانگاه او را به نزدیک مریدی برد و فرمود که چون فرزندان عزیز تربیت واجب دارد. مرید اشارت پیر را پاس داشت ودر تعهد دختر تلطف نمود. چون یال برکشید و ایام طفولیت بگذشت زاهد گفت: ای دختر، بزرگ شدی و تو را از جفتی چاره نیست، از آدمیان و پریان هر که را خواهی اختیار کن تا تو را بدو دهم. دختر گفت: شوی توانا و قادر خواهم که انواع قدرت و شوکت او را حاصل باشد. گفت: مگر آفتاب را میخواهی. جواب داد که: آری. زاهد آفتاب را گفت: این دختر نیکوصورت مقبل شکلست، میخواهم که در حکم تو آید، که شوی توانای قویآرزو خواستست. آفتاب گفت که: من تو را از خود قویتر نشان دهم، که نور مرا بپوشاند و عالمیان را از جمال چهره من محجوب گرداند، و آن ابر است. زاهد همان ساعت به نزدیک او آمد و همان فصل سابق باز راند. گفت: باد از من قویتر است که مرا به هر جانب که خواهد برد، و پیش وی چون مهرهام در دست بوالعجب. پیش باد رفت و فصلهای متقدم تازه گردانید. باد گفت: قوت تمام بر اطلاق کوه راست، که مرا سبک سر خاک پای نام کرده ست، و دوام حرکت مرا در لباس منقصت باز می گوید، و ثابت و ساکن بر جای قرار گرفته، و اثر زور من در وی کم از آواز نرم است در گوش کر. زاهد با کوه این غم و شادی باز گفت. جواب داد که: موش از من قویتر است که همه اطراف مرا بشکافد و در دل من خانه سازد و دفع او بر خاطر نتوانم گذرانید. دختر گفت: راست میگوید، شوی من اینست. زاهد او را بر موش عرضه کرد، جواب داد که: جفت من از جنس من تواند بود. دختر گفت: دعا کن تا من موش گردم. زاهد دست برداشت و از حق تعالی بخواست و اجابت یافت. هر دو را به یکدیگر داد و برفت. و مثل تو همچنین است، و کار تو، ای مکار غدار، همین مزاج دارد.
به مارماهی مانی، نه این تمام و نه آن! | منافقی چه کنی؟ مار باش یا ماهی |
ملک بومان را چنان که رسم بیدولتان است این نصایح ندانست شنود و عواقب آن را نتوانست دید. و زاغ هر روزی برای ایشان حکایت دلگشای و مثل غریب و افسانه عجیب میآوردی، و به نوعی در محرمیت خویش میافزود تا بر غوامض اسرار اخبار ایشان وقوف یافت. ناگاه فرومولید و نزدیک زاغان رفت. چون ملک زاغان او را بدید پرسید: ما ورائک یا عصام؟ گفت:
شاد شو ای منهزم، که در مدد تو | حمله تأیید و رکضت ظفر آید |
و به دولت ملک آن چه میبایست بپرداختم، کار را باید بود. گفت: از اشارت تو گذر نیست، صورت مصلحت باز نمای تا مثال داده شود. گفت: تمامی بومان در فلان کوه اند و روزها در غاری جمله میشوند. و در آن نزدیکی هیزم بسیار است. ملک زاغان را بفرماید تا قدری از آن نقل کنند و بر در غاری بنهند. و به رخت شبانان که در آن حوالی گوسپند میچرانند آتش باشد، من فروغی از آن بیارم و زیر هیزم نهم. ملک مثال دهد تا زاغان به حرکت پر آن را بچلانند. چون آتش بگرفت هر که از بومان بیرون آید بسوزد و هر که در غار بماند از دود بمیرد.
بر این ترتیب که صواب دید پیش آن مهم باز رفتند، و تمامی بومان بدین حیلت بسوختند، و زاغان را فتح بزرگ بر آمد و همه شادمان و دوستکام بازگشتند. و ملک و لشکر در ذکر مساعی حمید و مآثر مرضی آن زاغ غلو و مبالغت نمودند و اطناب و اسهاب واجب دیدند. و او ملک را دعاهای خوب گفت، در اثنای آن بر زبان راند که: هرچه از این نوع دست دهد به فر دولت ملک باشد. من مخایل آن روز دیدم که آن مدبران قصدی پیوستند و از آن جنس اقدامی جایز شمردند.
کرد آن سپیدکار به ملک تو چشم سرخ | تا زردروی گشت و جهان شد برو سیاه |
و روزی در اثنای محاورت ملک او را پرسید که: مدت دراز صبر چگونه ممکن شد در مجاورت بوم؟ که اخیار با صحبت اشرار مقاومت کم توانند کرد و کریم از دیدار لئیم گریزان باشد. گفت: همچنین است، لکن عاقل، برای رضا و فراغ مخدوم، از شداید تجنب ننماید، و هر محنت که پیش آید آن را چون یار دل خواه و معشوق ماهروی به نشاط و رغبت در بر گیرد. و صاحب همت ثابت عزیمت به هر ناکامی و مشقت در مقام اندوه و ضجرت نیفتد.
و هر کجا کار بزرگ و مهم نازک حادث گشت و در آن نفس و عشیرت و ملک و ولایت دیده شد اگر در فواتح آن برای دفع خصم و قمع تواضعی رود و مذلتی تحمل افتد چون مقرر باشد که عواقب آن به فتح و نصرت مقرون خواهد بود به نزدیک خردمند وزنی نیارد، که صاحب شرع میگوید «ملاک العمل خواتیمه.»
گردی که همی تلخ کند کام تو امروز | فردا نهد اندر دهن تو شکر فتح |
ملک گفت ک از کیاست و دانش بومان شمتی باز گوی. گفت: در میان ایشان هیچ زیرکی ندیدم، مگر آن که بکشتن من اشارت میکرد و ایشان رای او را ضعیف میپنداشتند، و نصایح او را به سمع قبول اصغا نفرمودند، و این قدر تأمل نکردند که من در میان قوم خویش منزلت شریف داشتم و به اندک خردی موسوم بودم، ناگاه مکری اندیشم و فرصت غدری یابم. نه به عقل خویش این بدانستند و نه از ناصحان قبول کردند، و نه اسرار خود از من بپوشیدند. و گویند «پادشاهان را در تحصین خزاین اسرار احتیاط هر چه تمامتر فرض است، خاصه از دوستان نومید و دشمنان هراسان.»
ملک گفت: موجب هلاک بوم مرا بغی مینماید و ضعف رای وزرا. گفت: همچنین است که میفرماید، و کم کسی باشد که ظفری در طبع او بغی پیدا نیاید، و بر صحبت زنان حریص باشد و رسوا نگردد، و در خوردن طعام زیادتی شره نماید و بیمار نشود، و به وزیران رکیک رای ثقت افزاید و به سلامت ماند. و گفتهاند که «متکبران را ثنا طمع نباید داشت، و نه بد دخلت را دوستان بسیار، و نه بیادب را سمت شرف، و نه بخیل را نیکوکاری، و نه حریص را بیگناهی، و نه پادشاه جبار متهاون را که وزیران رکیک رای دارد ثبات ملک و صلاح رعیت.»
ملک گفت: صعب مشقتی احتمال کردی و دشمنان را به خلاف مراد تواضع نمودی. گفت: «هرکه رنجی کشد که در آن نفعی چشم دارد اول حمیتی بیوجه و انفت نه در هنگام از طبع دور باید کرد، چه مرد تمام آن کس را توان خواند که چون عزیمت او در امضای کرای مصمم گشت نخست دست از جان بشوید و دل از سر بگریرد آن گاه قدم در میدان مردان نهد.
آنت بیهمت شگرفی کو برون ناید ز جان | وانت بیدولت سواری کو فرو ناید ز تن |
و به سمع ملک رسیده است که ماری به خدمت غوکی راضی گشت چون صلاح حال و فراغ وقت در آن دید؟ ملک پرسید که: چگونه؟ گفت:
آوردهاند که پیری رد ماری اثر کرد و ضعف شامل بدو راه یافت چنانکه از شکار باز ماند، و در کار خویش متحیر گشت، که نه بیقوت زندگانی صورت میبست و نه بیقوت شکار کردن ممکن میشد. اندیشید که جوانی را باز نتوان آورد و کاشکی پیری پایدارستی.
و از زمانه وفا طمع داشتن و به کرم عهد فلک امیدوار بودن هوسی است که هیچ خردمند خاطر بدان مشغول نگرداند، چه در آب خشکی جستن و از آتش سردی طلبیدن سودایی است که آن نتیجه صفراهای محترق باشد.
گذشته را باز نتوان آورد، و تدبیر مستقبل از مهمات است، و عوض جوانی اندک تجربتی است که در بقیت عمر قوام معیشت بدان حاصل آید. و مرا فضول از سر بیرون میباید کرد و بنای کار بر قاعده کمآزاری نهاد. و از مذلتی که در راه افتاد روی نتافت، که احوال دنیا میان سرا و ضرا مشترکست.
نی پای همیشه در رکابت باشد | بد نیز چو نیک در حسابت باشد |
وانگاه بر کران چشمهای رفته که درو غوکان بسیار بودند و ملک کامگار و مطاع داشتند، و خویشتن چون اندوهناکی ساخته بر طرفی بیفگند. غوکی پرسید که: تو را غمناک میبینم! گفت: کیست به غم خوردن از من سزاوارتر، که مادت حیات من از شکار غوک بود، و امروز ابتلایی افتاده است که آن بر من حرام گشتست و بدان جایگاه رسیده که اگر یکی را ازیشان بگیرم نگاه نتوانم داشت. آن غوک برفت و ملک خویش را بدین خبر بشارت داد. ملک از مار پرسید که: به چه سبب این بلا بر تو نازل گشت؟ گفت: قصد غوکی کردم و او از پیش من بگریخت و خویشتن در خانه زاهدی افگند. من بر اثر او در آمدم، خانه تاریک بود و پسر زاهد حاضر، آسیب من به انگشت او رسید، پنداشتم غوک است، هم در آن گرمی دندانی بدو نمودم و بر جای سرد شد. زاهد از سوز فرزند در عقب من میدوید و لعنت میکرد و میگفت: از پروردگار میخواهم تا تو را ذلیل گرداند و مرکب ملک غوکان شوی، و البته غوک نتوانی خورد مگر آن که ملک ایشان بر تو صدقه کند. و اکنون به ضرورت این جا آمدم تا ملک بر من نشیند و من به حکم ازلی و تقدیر آسمانی راضی گردم. ملک غوکان را این باب موافق افتاد، و خود را در آن شرفی و منقبتی و عزی و معجزی صورت کرد. بر وی مینشست و بدان مباهات مینمود. چون یک چندی بگذشت مار گفت: زندگانی ملک دراز باد، مرا قوتی و طعمهای باید که بدان زنده مانم و این خدمت به سر برم. گفت: بلی، به حکم آن که در آن تواضع منفعتی میشناخت آن را مذلت نشمرد و در لباس عار پیش طبع نیاورد.
و اگر من صبری کردم همین مزاج داشت که هلاک دشمن و صلاح عشیرت را متضمن بود. و نیز دشمن را به رفق و مدارا نیکوتر و زودتر مستأصل توان گردانید که به جنگ و مکابره. و از این جا گفتهاند «خرد به که مردی». که یک کس اگر چه توانا و دلیر باشد، و در روی مصافی رود ده تن را، یا غایت آن بیست را، بیش نتواند زد. اما مرد با غور دانا به یک فکرت ملکی پریشان گرداند و لشکری گران و ولایتی آبادان را در هم زند و زیر و زبر کند. و آتش با قوت و حدت او اگر در درختی افتد آن قدر تواند سوخت که بر روی زمین باشد.
و آب با لطف و نرمی خویش هر درخت را که از آن بزرگتر نباشد از بیخ بر کند که بیش قرار نگیرد. قال النبی علیهالسلام: «ما کان الرفق فی شیء قط الا زانه، و ماکان الخرق فی شیء الا شانه.» و چهار چیز است که اندک آن را بسیار باید شمرد: آتش و بیماری و دشمن و وام. و این کار به اصابت رای و فر دولت و سعادت ذات ملک نظام گرفت.
برد تیغت ز نایبات شکوه | داد رایت به حادثات سکون |
و گفتهاند «اگر دو تن در طلب کاری و کفایت مهمی ایستند مظفر آن کس آید که به فضیلت مروت مخصوص است؛ و اگر در آن برابر آیند آن که ثابت عزیمتست، و اگر در آن هم مساواتی افتد آن که یار و معین بسیار دارد، و اگر در آن نیز تفاوتی نتوان یافت آن که سعادت ذات و قوت بخت او راجح است.»
پیش سپاه توست ز بخت تو پیشرو | بر بام ملک توست ز عدل تو پاسبان |
و حکما گویند که «هرکه با پادشاهی که از بطر نصرت ایمن باشد و از دهشت هزیمت فارغ مخاصمت اختیار کند مرگ را به حیلت به خویشتن راه داده باشد، و زندگانی را به وحشت از پیش رانده، خاصه ملکی از دقایق و غوامض مهمات بر وی پوشیده نگردد، و موضع نرمی و درشتی و خشم و رضا و شتاب و درنگ اندر آن بر وی مشتبه نشود، و مصالح امروز و فردا و مناظم حال و مآل در فاتحت کارها میشناسد و وجوه تدارک آن میبیند، و به هیچ وقت جانب حلم و استمالت نامرعی روا ندارد بأس و سیاست مهمل نگذارد.»
و امروز هیچ پادشاه را در ضبط ممالک و حفظ آن اثر نیست که پیش حزم و عزم ملک میسر میگردد، و در تربیت خدمتگاران و اصطناع مردمان چندین لطایف عواطف و بدایع عوارف به جای نتوان آورد که به تلقین دولت و هدایت رای ملک میفرماید و مثلا نفس عزیز خود را فدای بندگان میدارد.
ملک گفت: کفایت این مهم و برافتادن این خصمان به برکات رای و اشارت و میامن اخلاص و مناصحت تو بود. و در هر کاری که اعتماد بر مضا و نفاذ تو کردهام آثار و نتایج آن چنین ظاهر گشته است. و هرکه زمام مهمات به وزیر ناصح سپارد هرگز دست ناکامی به دامن اقبال او نرسد و پای حوادث ساحت سعادت او نسپرد.
بهر چه روی نهم یا بهر چه رای کنم | قوی است دست مرا تا تو دست یار منی |
و معجزتر آیتی از خرد تو آن بود که مدت دراز در خانه دشمنان بماندی و بر زبان تو کلمهای نرفت که در آن عیبی گرفتندی و موجب نفرت و بدگمانی گشتی. گفت: اقتدای من در همه ابواب به محاسن اخلاق و مکارم عادات ملک بوده است، و به قدر دانش خود از معالی خصال وی اقتباس نمودهام، و مآثر ملکانه را در همه ابواب امام و پیشوا و قبله و نمودار خویش ساخته، و حصول اغراض و نجح مرادها در متابعت رسوم ستوده و مشایعت آثار پسندیده آن دانسته، که ملک را، بحمدالله و منه، اصالت و اصابت تدبیر باشکوه و شوکت و مهابت و شجاعت جمع است.
ملک گفت از خدمتگاران درگاه تو را چنان یافتم که لطف گفتار تو به جمال کردار مقرون بود، و به نفاذ عزم و ثبات حزم مهمی بدین بزرگی کفایت توانستی کردن تا ایزد تعالی به یمن نقیبت و مبارکی غرت تو ما را این نصرت ارزانی داشت، که در آن غصه نه حلاوت طعام و شراب یافته میشد و نه لذت خواب و قرار. چه هر که به دشمنی غالب و خصمی قاهر مبتلا گشت تا از وی نرهد پای از سر و کفش از دستار و روز از شب نشناسد. و حکما گویند «تا بیمار را صحتی شامل پدید نیامد از خوردنی مزه نیابد، و حمال تا بار گران ننهاد نیاساید، و مردم هزار سال تا از دشمن مستولی ایمن نگردد گرمی سینه او نیارامد.» اکنون باز باید گفت که سیرت و سریرت ملک ایشان در بزم و رزم چگونه یافتی.
گفت: بنای کار او بر قاعده خویشتن بینی و بطر و فخر و کبر نه در موضع دیدم، و با این همه عجز ظاهر و ضعف غالب، و از فضیلت رای راست محروم و از مزیت اندیشه به صواب بینصیب. و تمامی اتباع از این جنس. مگر آن که به کشتن من اشارت میکرد. ملک پرسید که: کدام خصلت او در چشم تو بهتر آمد و دلایل عقل او بدان روشنتر گشت؟ گفت: اول رای کشتن من، و دیگر آن که هیچ نصیحت از مخدوم نپوشانیدی، اگر چه دانستی که موافق نخواهد بود و به سخط و کراهیت خواهد کشید، و در آن آداب فرمانبرداری نگاه داشتی و عنفی و تهتکی جایز نشمردی. و سخن نرم و حدیث به رسم میگفتی، و جانب تعظیم مخدوم را هر چه به سزاتر رعایت کردی. و اگر در افعال وی خطایی دیدی تنبیه در عبارتی به ازراندی که در خشم بر وی گشاده نگشتی، زیرا که سراسر بر بیان امثال و تعریضات شیرین مشتمل بودی، و معایب دیگران در اثنای حکایت مقرر میگردانیدی و خود سهوهای خویشتن در ضمن آن میشناختی و بهانهای نیافتی که او را بدان مؤاخذت نمودی. روزی شنودم که ملک را میگفت که: جهانداری را منزلت شریف و درجت عالی است. و بدان محل به کوشش و آرزو نتوان رسید و جز به اتفاقات نیک و مساعدت سعادت به دست نیاید. و چون میسر شد آن را عزیز باید داشت و در ضبط و حفظ آن جد و مبالغت باید نمود. و حالی به صواب آن لایقتر که در کارها غفلت کم رود و مهمات را خوار شمرده نیاید، که بقای ملک و استقامت دولت بیحزم کامل و عدل شامل و رای راست و شمشیر تیز ممکن نباشد. لکن به سخن او التفاتی نرفت و مناصحت او مقبول نبود.
تا زبر و زیر شد همه کار از چپ و ز راست
نه از عقل کیاست او ایشان را فایدهای حاصل آمد و نه او به خرد و حصافت خویش از این بلا فرج یافت. راست گفتهاند:
«و لا امر للمعصی الا مضیعا.»
و امیرالمومنین علی کرماللهوجهه میگوید: «لا رای لمن لا یطاع.»
اینست داستان حذر از مکان غدر و مکاید رای دشمن، اگر چه در تضرع و تذلل مبالغت نماید، که زاغی تنها، با عجز و ضعف خویش، خصمان قوی و دشمنان انبوه را بر این جمله بتوانست مالید، به سبب رکت رای و قلت فهم ایشان بود. و الا هرگز بدان مراد نرسیدی و آن ظفر در خواب ندیدی. و خردمند باید که در این معانی به چشم عبرت نگرد واین اشارت به سمع خرد شنود و حقیقت شناسد که بر دشمن اعتماد نباید کرد، و خصم را خوار نشاید داشت اگر چه حالی ضعیف نماید.
کاندر سر روزگار بس بازیهاست
و دوستان گزیده و معینان شایسته را به دست آوردن نافعتر ذخیرتی و مربعتر تجارتی باید پنداشت. و اگر کسی را هر دو طرف ممهد شد، که هم دوستان را عزیز و شاکر تواند داشت و هم از دشمنان غدار و مخالفان مکار دامن در تواند چید، به کمال مراد و نهایت آرزو برسد و سعادت دوجهانی بیابد.
والله ولیالتوفیق لما یرضیه.