کلیله و دمنه/باب ابن الملک و اصحابه

از ویکی‌نبشته

این متن کمی چرت است لطفا نخوانید!

رای گفت: شنودم مثل اصطناع ملوک و احتیاط واجب دیدن در آن‌چه تا بدگوهر نادان را استیلا نیفتد، که قدر تربیت نداند و شکر اصطناع نگزارد. اکنون بازگوید که چون کریم عاقل و زیرک واقف بسته بند بلا و خسته زخم عنا می‌باشد. و لئیم غافل و ابله جاهل در ظل نعمت و پناه غبطت روزگار می‌گذارد، نه این را عقل و کیاست دست گیرد و نه آن را حماقت و جهل در آرد.

  ز نحسش منزوی مانده دو صد دانا به یک منزل ز دورش مقتدا گشته دوصد ابله به یک برزن  

پس وجه حیلت در جذب منفعت و دفع مضرت چیست؟

برهمن جواب داد که: عقل عمده سعادت و مفتاح نهمت است و هر که بدان فضیلت متحلی بود و جمال حلم و ثبات بدان پیوست سزاوار دولت و شایان عز و رفعت گشت. اما ثمرات آن به تقدیر ازلی متعلق است. و پادشاه‌زاده‌ای بر در منظور نبشته بود که «اصل سعادت قضای آسمانی است و کلی اسباب و وسایل ضایع و باطل است»؛ و آن سخن را داستانی گویند. رای پرسید که: چگونه است آن؟ گفت:

آورده‌اند که چهار کس در راهی یک جا افتادند: اول پادشاه‌زاده‌ای که آثار طهارت عرق و شرف منصب در حرکات و سکنات وی ظاهر بود و علامات اقبال و امارات دولت عرق و شرف منصب در حرکات و سکنات وی ظاهر بود و علامات اقبال و امارات دولت در افعال و اخلاق وی واضح، و استحقاق وی منزلت مملکت و رتبت سلطنت را معلوم عالمی در یک قبا و لشکری در یک بدن.

دوم توانگربچه‌ای نوخط که حور بهشت پیش جمالش سجده بردی و شیر سوار فلک پیش رخسارش پیشاده شدی، طراوتی با لطافت، لباقتی بی‌نهایت.

  من غلام آن خط مشکین که گویی مورچه پای مشک‌آلود بر برگ گل و نسرین نهاد  

و سوم بازرگان بچه‌ای هشیار کاردان وافر حزم کامل خرد صایب رای ثاقب فکرت.

و چهارم برزیگر بچه‌ای توانا، بازور، و در ابواب زراعت، بصارتی شامل و در اصناف حرائت هدایتی تمام، در عمارت دستی چون ابر نیسان مبارک و در کسب قدمی مانند کوه ثهلان ثابت.

و همگنان در رنج غربت افتاده و فاقه و محنت‌دیده. روزی بر لفظ ملک‌زاده رفت که کارهای این سری به مقادیر آن سری منوط است و به کوشش و جهد آدمی تفاوتی بیشتر ممکن نشود، و آن لوی‌تر که خردمند در طلب آن خوض ننماید و نفس خطیر و عمر عزیز را فدای مرداری بسیار خصم نگرداند.

چه به حرص مردم، در روزی زیادت و نقصان صورت نبندد.

شریف‌زاده گفت: جمال شرطی معتبر و سببی مؤکد است ادراک سعادت را و حصول عز و نعمت را؛ و امانی جز بدان دالت تیسیر نپذیرد. پسر بازرگان گفت: منافع رای راست و فواید تدبیر درست بر همه اسباب، سابق است، و هر که را پای در سنگ آید انتعاش او جز به نتایج عقل در امکان نیاید. برزگر گفت: والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا، برکات کسب و میامن مجاهدت، مردم را در معرض دوست‌کامی و مسرت آرد و به شادکامی و بهجت آراسته گرداند و هر که عزیمت بر طلب چیزی مصمم گردانید هر آینه برسد.

چون به شهر منظور نزدیک رسیدند به طرفی برای آسایش توقف کردند و برزگر بچه را گفتند: اطری فانک ناعلة، ما همه از کار بمانده‌ایم و از ثمره اجتهاد تو نصیبی طمع می‌داریم، تدبیر قوت ما بکن تا فردا که ماندگی ما گم شده باشد ما نیز به نوبت گرد کسی برآییم. سوی قصبه رفت و پرسید که: در این شهر کدام کار بهتر رود؟ گفتند: هیزم را عزتی است. در حال به کوه رفت و پشتواره‌ای بست و به شهر رسانید و بفروخت و طعام خرید، و بر در شهر بنبشت که «ثمرت اجتهاد یک روزه قوت چهار کس است.»

دیگر روز شریف‌زاده را گفتند: که امروز به جمال خویش کسی اندیش که ما را فراغی باشد. اندیشید که: اگر بی‌غرض بازگردم یاران ضایع مانند. در این فکرت به شهر درآمد، رنجور و متأسف پشت به درختی باز نهاد. ناگهان زن توانگری بر وی گذشت و او را بدید، مفتون گشت و گفت: ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کریم. و کنیزک را گفت: تدبیری اندیش.

  نگارخانه چینست و ناف آهو چین درون چین دو زلف و برون چین قباش  

کنیزک به نزدیک او آمد و گفت: کدبانو می‌گوید که:

وقف الهوی بی حیث انت فلیس لی.

اگر به جمال خود ساعتی میزبانی کنی من عمر جاوید یابم و تو را زیان ندارد. جواب داد: فرمان‌بردارم، هیچ عذری نیست. در جمله برخاست و به خانه او رفت.

  اندر برم و بریزم ای طرفه ری در خانه تو را و در قدح پیش تو می  
  بیرون کشم و پاک کنم اندر پی از پای تو موزه وز بناگوش تو خری  

و روزی در راحت و نعمت بگذرانید، و به وقت بازگشتن پانصد درم صلتی یافت، برگ یاران بساخت و بر در شهر بنبشت که «قیمت یک روزه جمال پانصد درم است.» دیگر روز بازرگان بچه را گفتند: امروز ما مهمان عقل و کیاست تو خواهیم بود. خواست که به شهر رود، در آن نزدیکی کِشتی مشحون به انواع نفایس به کران آب رسیده بود، اما اهل شهر در خریدن آن توقفی می‌کردند تا کسادی پذیرد. او تمامی آن برخود غلا کرد، و هم در روز به نقد بفروخت و صدهزار درم سود برداشت. اسباب یاران بساخت و بر در شهر بنبشت که «حاصل یک روزه خرد صدهزار درم است.»

دیگر روز پادشاه‌زاده را گفتند که: اگر توکل تو را ثمرتی است تیمار ما بباید داشت. او در این فکرت روی به شهر آورد. از قضا را امیر آن شهر را وفات رسیده بود، و مردم شهر به تعزیت مشغول بودند. او بر سبیل نظاره به سرای ملک رفت و به طرفی بنشست. چون در جزع با دیگران موافقت نمی‌نمود دربان او را جفاها گفت. چون جنازه بیرون بردند و سرای خالی ماند او همان‌جا باز آمد بیستاد. کرت دیگر نظر دربان بر ملک‌زاده افتاد در سفاهت بیفزود و او را ببرد و حبس کرد.

دیگر روز اعیان آن شهر فراهم آمدند تا کار امارت بر کسی قرار دهند، که ملک ایشان را وارثی نبود. در این مفاوضت خوضی می‌داشتند، دربان ایشان را گفت: این کار مستورتر گزارید، که من جاسوسی گرفته‌ام، تا از مجادله شما وقوفی نیابد؛ و حکایت ملک‌زاده و جفاهای خویش همه باز راند. صواب دیدند که او را بخوانند و از حال او استکشافی کنند. کس رفت و ملک‌زاده را از حبس بیرون آورد. پرسیدند که: موجب قدوم چه بوده است و منشأ و مولد کدام شهر است؟ جواب نیکو و به وجه گفت و از نسب خویش ایشان را اعلام داد و مقرر گردانید که: چون پدر از ملک دنیا به نعیم آخرت انتقال کرد و برادر بر ملک مستولی شد من برای صیانت ذات به ترک شهر و وطن بگفتم و از نزاع بی‌فایده احتراز لازم شمردم، و با خود گفتم: اذا نزل بک الشر فاقعد.

طایفه‌ای از بازرگانان او را بشناختند. حال بزرگی خاندان و بسطت ملک اسلاف او باز گفتند. اعیان شهر را حضور او موافق نمود و گفتند: شایسته امارت این خطه اوست، چه ذات شریف و عرق کریم دارد، و بی‌شک در ابواب عدل و عاطفت اقتدا و تقیل به سلف خویش فرماید، و رسوم ستوده و آثار پسندیده ایشان تازه و زنده گرداند. در حال بیعت کردند و ملکی بدین سان آسان به دست او افتاد، و توکل وی ثمرتی بدین بزرگی حاصل آورد.

و هر که در مقام توکل ثبات قدم ورزد و آن را به صدق نیت قرین گرداند ثمرات آن در دین و دنیا هر چه مهناتر بیابد.

و در آن شهر سنتی بود که ملوک روز اول بر پیل سپید گرد شهر برآمدندی. او همان سنت نگاه داشت؛ چون به دروازه رسید و خطوط یاران بدید بفرمود تا پیوسته آن بنبشتند که «اجتهاد و جمال و عقل آن‌گاه به ثمرت دهد که قضای آسمانی آن را موافقت نماید، و عبرت همه جهان یک روزه جال من تمامست.»

پس به سرای ملک باز آمد و بر تخت ملک بنشست و ملک بر وی قرار گرفت. و یاران را بخواند، و صاحب عقل را با وزرا شریک گردانید؛ و صاحب جمال را صلتی گران فرمود و مثال داد که: از این دیار بباید رفت تا زنان به تو مفتون نگردند و از آن فسادی نزاید. وانگاه علما و بزرگان حضرت را حاضر خواست و گفت: در میان شما بسیار کس به عقل و شجاعت و هنر و کفایت بر من راجح است اما ملک به عنایت ازلی و مساعدت روزگار توان یافت؛ و همراهان من در کسب می‌کوشیدند و هر کس را دست‌آویزی حاصل بود، من نه بر کسب و دانش خویش اعتماد می‌داشتم و نه به معونت و مظاهرت کسی استظهاری فرا می‌نمودم. و از آن تاریخ که برادرم از مملکت موروث براند هرگز این درجت چشم نداشتم. و نیکو گفته‌اند که:

  برعکس شود هرچه به غایت برسید شادی کن چون غم به نهایت برسید  

از میان حاضران مردی سیاح برخاست و گفت: آن‌چه بر لفظ ملک می‌رود سخنی سخته است به شاهین خرد و تجربت و ذکا و فطنت، و هیچ اهلیت جهان‌داری را چون علم و حکمت نیست؛ و استحقاق پادشاه بدین اشارت چون آفتاب تابان گشت، و بر جهان‌آفرین خود موضع ترشیح و استقلال پوشیده نماند. الله اعلم حیث یجعل رسالته. و سعادت اهل این ناحیت تو را بدین منزلت رسانید و نور عدل و ظل رأفتِ تو بریشان گسترد. چون او فارغ شد دیگری برخاست و گفت: فصل در توقف خواهم داشت و بر این بیت اقتصار نمود:

  یگانه عالمی شاها، چه گویم بیش ازین زیرا همان آبست اگر کوبی هزاران بار در هاون  

اگر فرمان باشد سرگذشتی بازگویم که به شگفتی پیوندد. مثال داد: بیار تا چه داری.

گفت:

من در خدمت یکی از بزرگان بودم. چون بی‌وفایی دنیا بشناختم و بدانستم که این عروس زال بسیار شاهان جوان را خورد و بسی عاشقان سرانداز از پای درآورد با خود گفتم: ای ابله، تو دل در کسی می‌بندی که دست رد بر سینه هزار پادشاه کامگار و شهریار جبار نهاده است، خویشتن را دریاب، که وقت تنگ است و عمر کوتاه و راه دراز در پیش. نفس من بدین موعظت انتباهی یافت و به نشاط و رغبت روی به کار آخرت آورد.

روزی در بازاری می‌گذشتم صیادی جفتی طوطی می‌گردانید؛ خواستم که از برای نجات آخرت ایشان را از بند برهانم. صیاد به دو درم بها کرد و من در ملک همان داشتم. متردد بماندم، چه از دل مخرج دوگانه رخصت نمی‌یافتم و خاطر بدان مرغان نگران بود؛ آخر توکل کردم و بخریدم و ایشان را از شهر بیرون آوردم و در بیشه بگذاشتم. چندان‌که بر بالای درختی بنشستند مرا آواز دادند و عذرها خواستند و گفتند: حالی دست ما به مجازاتی نمی‌رسد، اما در زبر این درخت گنجی است، زمین بشکاف و بردار. گفتم: ای عجب، گنج در زیر زمین می‌بتوانید دید، و از مکر صیاد غافل بودید! جواب دادند که: چون قضا نازل گشت به حیلت آن را دفع نتوان کرد؛ که از عاقل بصیرت برباید و از غافل بصر بستاند، تا نفاذ حکم در ضمن آن حاصل آید. من زمین بشکافتم و گنج در ضبط آورد. و باز می‌نمایم تا مثال دهد که به خزانه آرند، و اگر رای اقتضا کند مرا از آن نصیبی کند. ملک گفت: تخم نیکی تو پراگنده‌ای ریع آن تو را باشد، مزاحمت شرط نیست.

چون برهمن بدینجا رسید واین فصول بپرداخت رای خاموش ایستاد و بیش سؤال نکرد. برهمن گفت: آن‌چه در وسع و امکان بود در جواب و سؤال با ملک تقدیم نمودم و شرط خدمت اندر آن به جای آوردم. امیدوار یک کرامت باشم، که ملک خاطر را در این ابواب کار فرماید که محاسن فکرت و حکمت جمال دهد؛ و فایده تجارب تنبیه است. و بدین کتاب فضیلت رای و رویت ملکانه بر پادشاهان گذشته ظاهر گشت، و در عمر ملک هزار سال بیفزود، و فرط خرد و کمال دانش او جهانیان را معلوم شد، و ذکر ملک و دولت او بر روی روزگار باقی ماند و به همه اقالیم عالم و آفاق گیتی برسید. و گفت:

  تا کمر صحبت میان طلبد کمر ملک بر میان تو باد