پرش به محتوا

کلیات سعدی/گلستان/باب چهارم

از ویکی‌نبشته
گلستان از سعدی
تصحیح محمدعلی فروغی

باب چهارم – در فوائد خاموشی
حکایت‌ها: ۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۶، ۷، ۸، ۹، ۱۰، ۱۱، ۱۲، ۱۳، ۱۴.

باب چهارم

در فوائد خاموشی


حکایت

یکی را از دوستان گفتم امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختیار آمده است[۱] در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیده دشمنان جز بر بدی نمی آید گفت دشمن آن به که نیکی نبیند

  و اخو العداوةِ لایمرّ بِصالح الا وَ یَلمزُه بِکذّابِ اَشرّ  
  هنر بچشم عداوت بزرگتر عیبست
گلست سعدی و در چشم دشمنان خارست  
  نور گیتی فروز چشمه هور زشت باشد[۲] بچشم موشک کور  

حکایت

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی گفت ای پدر فرمان تراست نگویم ولکن خواهم مرا بر فایده این[۳] مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست گفت تا مصیبت دو نشود یکی نقصان مایه و دیگر[۴] شماتت همسایه

  مگوی انده خویش با دشمنان که لاحول گویند شادی کنان  

حکایت

جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر چندانکه در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی باری پدرش گفت ای پسر تو نیز آنچه دانی بگوی گفت ترسم که بپرسند[۵] از آنچه ندانم و شرمساری برم

  نشنیدی[۶] که صوفیی می کوفت زیر نعلین خویش میخی چند  
  آستینش گرفت سرهنگی که بیا نعل بر ستورم بند[۷]  

حکایت

عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده لعنهم‌الله علی حده و[۸] بحجت با او بس[۹] نیامد سپر بینداخت و برگشت کسی گفتش ترا با چندین فضل[۱۰] و ادب[۱۱] که داری با بی دینی حجت نماند گفت علم من قرآنست و و حدیث و گفتار مشایخ و او بدینها[۱۲] معتقد نیست و نمی شنود مرا شنیدن کفر او بچه کار می آید

  آنکس که بقرآن و خبر زو نرهی آنست جوابش که جوابش ندهی  

حکایت

جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بی حرمتی همی کرد گفت اگر این نادان نبودی کار وی با نادانان[۱۳] بدینجا نرسیدی

  دو عاقل را نباشد کین و پیکار نه دانائی ستیزد با سبکسار  
  اگر نادان بوحشت سخت گوید خردمندش بنرمی دل بجوید  
  دو صاحبدل نگهدارند موئی همیدون سرکشی و آزرم جوئی  
  و گر بر هر دو جانب جاهلانند اگر زنجیر باشد بگسلانند  
  یکی را زشت خوئی داد دشنام تحمل کرد و گفت ای خوب فرجام  
  بتر زانم که خواهی گفتن آنی که دانم عیب من چون من ندانی  

حکایت

سحبان وائل را در فصاحت بی نظیر نهاده‌اند بحکم آنکه بر سر جمع سالی[۱۴] سخن گفتی[۱۵] لفظی مکرّر نکردی و گر[۱۶] همان اتّفاق افتادی بعبارتی دیگر بگفتی وز جمله آداب ندماء[۱۷] ملوک یکی اینست

  سخن گرچه دلبند و شیرین بود سزاوار تصدیق و تحسین بود  
  چو یکبار گفتی مگو باز پس که حلوا چو یکبار خوردند بَس  

حکایت

یکی را[۱۸] از حکما شنیدم که می گفت هرگز کسی بجهل خویش اقرار نکرده است مگر آنکس که چون دیگری بر سخن باشد همچنان نا تمام گفته[۱۹] سخن آغاز کند

  سخن را سرست ای خردمند و بن میاور سخن در میان سخن  
  خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند خموش  

حکایت

تنی چند از بندگان[۲۰] محمود گفتند حسن میمندی را که سلطان امروز ترا چه گفت در فلان مصلحت گفت بر شما هم پوشیده نباشد[۲۱] گفتند آنچه با تو گوید با مثال ما گفتن روا ندارد گفت باعتماد آنکه داند که نگویم پس چرا همی پرسید

  نه هر سخن که بر آید[۲۲] بگوید اهل شناخت بسرّ شاه[۲۳] سر خویشتن نشاید باخت  

حکایت

در عقد بیع سرائی متردّد بودم جهودی گفت آخر من از کدخدایان این محلتم وصف این خانه چنانکه هست از من پرس بخر که هیچ عیبی ندارد گفتم بجز آنکه تو همسایه منی[۲۴]

  خانه‌ای را که چون تو همسایه است ده درم سیم بد[۲۵] عیار ارزد  
  لکن امیدوار باید بود که پس از مرگ تو هزار ارزد  

حکایت

یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنائی برو بگفت[۲۶] فرمود تا جامه ازو بر کنند و از ده[۲۷] بدر کنند مسکین برهنه بسرما همی رفت سگان در قفای وی افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگانرا دفع کند در زمین یخ گرفته بود عاجز شد گفت این چه حرامزاده مردمانند سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته امیر[۲۸] از غرفه بدید و بشنید و بخندید گفت ای حکیم از من چیزی بخواه گفت جامه خود می خواهم اگر انعام فرمائی رضینا مِن نوالک بالرحیل[۲۹]

  امیدوار بود آدمی بخیر کسان مرا بخیر تو امید نیست شر[۳۰] مرسان  

سالار دزدان را برو رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند

حکایت

منجمی بخانه درآمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته دشنام و سقط گفت[۳۱] و فتنه و آشوب خاست صاحبدلی که برین واقف بود[۳۲] گفت

  تو بر اوج فلک چه دانی چیست که[۳۳] ندانی که در سرایت کیست  

حکایت

خطیبی کریه‌الصوت خود را خوش‌آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی[۳۴] گفتی نعیب غراب‌البین در پرده الحان اوست یا آیت اِن انکر الاصوات در شان او

  اذا نهق الخطیب ابو الفوارس له شغب[۳۵] یهدّ اصطخر فارس  

مردم قریه[۳۶] بعلت جاهی که داشت بلیتش می کشیدند و اذیتش را مصلحت نمی‌دیدند تا یکی از خطبای آن اقلیم که با او عداوتی نهانی داشت باری بپرسش آمده بودش گفت ترا خوابی دیده‌ام خیر باد گفتا چه دیدی گفت چنان دیدمی که ترا آواز خوش بود و مردمان از انفاس تو در راحت خطیب اندرین لختی بیندیشید و گفت این مبارک خوابست که دیدی که مرا بر عیب خود واقف گردانیدی معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنج توبه[۳۷] کردم کزین پس خطبه نگویم[۳۸] مگر بآهستگی

  از صحبت دوستی[۳۹] برنجم کاخلاق بدم حسن نماید  
  عیبم هنر و کمال بیند[۳۹] خارم گل و یاسمن نماید  
  کو دشمن شوخ چشم ناپاک[۴۰] تا عیب مرا بمن نماید[۴۱]  

حکایت

یکی در مسجد سنجار بتطوع بانگی[۴۲] گفتی با دائی که مستمعانرا ازو نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادل نیک سیرت نمی‌خواستش که دل آزرده گردد گفت ای جوانمرد این[۴۳] مسجد را مؤذنانند قدیم هر یکی را[۴۴] پنج دینار مرتب داشته‌ام ترا ده دینار میدهم تا جایی دیگر روی برین قول اتفاق کردند و برفت پس از مدتی در گذری پیش امیر باز آمد گفت ای خداوند بر من حیف کردی که بده دینار از آن بقعه بدر کردی که اینجا[۴۵] که رفته‌ام بیست دینارم همی دهند تا جای دیگر روم و قبول نمیکنم امیر از خنده بیخود گشت[۴۶] و گفت زنهار تا نستانی که بپنجاه راضی گردند

  بتیشه کس نخراشد ز روی خارا گل چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل  

حکایت

ناخوش‌آوازی ببانک بلند قرآن همی خواند صاحبدلی برو بگذشت گفت ترا مشاهره چندست گفت هیچ گفت پس[۴۷] این زحمت خود چندین چرا همی دهی[۴۸] گفت از بهر[۴۹] خدا می‌خوانم گفت از بهر[۴۹] خدا مخوان

  گر تو قرآن برین[۵۰] نمط[۵۱] خوانی ببری رونق مسلمانی  

  1. افتاده است.
  2. خوش نیاید.
  3. آن، مرا برین فایده.
  4. دوم.
  5. پرسندم.
  6. آن شنیدی.
  7. در بعضی از نسخ پس از قطعه این بیت نیز هست:
      گفته ندارد کسی با تو کار ولیکن چو گفتی دلیلش بیار  
  8. از ملاحده و، از ملاحده لعنهم‌الله و.
  9. بر، پا: بسر.
  10. علم.
  11. و بلاغت.
  12. بدین.
  13. در متن این جمله را تراشیده و مطابق بعضی از نسخ باین عبارت نوشته‌اند: اگر وی دانا بودی کار وی با نادانان.
  14. سالی بر سر جمع.
  15. گفتی که.
  16. و اگر.
  17. ندمای حضرت.
  18. یکی.
  19. س:تمام نا گفته.
  20. بندگان سلطان.
  21. نماند.
  22. بداند.
  23. ص: شاه و سر.
  24. من شوی.
  25. کم.
  26. بر خواند.
  27. دیه.
  28. امیر دزدان.
  29. این مصرع در بعضی از نسخ نیست.
  30. بد.
  31. گفت و در هم افتادند.
  32. صاحبدلی شنید.
  33. چون.
  34. ص: داشتی.
  35. صوت.
  36. دیه.
  37. عهد.
  38. نخوانم.
  39. ۳۹٫۰ ۳۹٫۱ ص: و بعضی نسخ دیگر: دوستان، بینند.
  40. بی باک.
  41. ردیف: نمایند.
  42. بطوع بانگ نماز.
  43. مر این.
  44. هر یکی را از ایشان.
  45. آنجا.
  46. گشت و چیزی دیگر بفرمود، امیر بخندید.
  47. ص: هیچ پس.
  48. گفت چرا زحمت خود میداری، گفت پس خود را چرا زحمت میدهی.
  49. ۴۹٫۰ ۴۹٫۱ از برای.
  50. بدین.
  51. نسق.