***
بدوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان که
آن بخیالی مبدل[۱۰] شود و این بخوابی متغیر گردد
معشوق هزار دوست را دل ندهی
ور میدهی آن دل بجدائی بنهی
***
هر آن سرّی[۱۱] که داری با دوست در میان منه چه دانی که وقتی دشمن گردد و هر گزندی[۱۲] که توانی بدشمن مرسان که باشد[۱۳] که وقتی
دوست شود[۱۴]
رازی که نهان خواهی با کس در میان منه و گرچه دوست مخلص
باشد که مران دوست را نیز دوستان مخلص باشد همچنین مسلسل
خامشی به که ضمیر دل خویش
با کسی گفتن و گفتن که مگوی
ای سلیم آب ز سر چشمه ببند
که چو پر شد نتوان بستن جوی
سخنی در نهان نباید گفت
که بر انجمن نشاید گفت
***
دشمنی ضعیف که در طاعت آید و دوستی نماید مقصود وی جز آن[۱۵]
نیست که دشمنی قوی گردد و گفتهاند بر دوستی دوستان اعتماد نیست
تا بتملق دشمنان چه رسد و هر که دشمن کوچک را حقیر میدارد[۱۶]
بدان ماند که آتش اندک را مهمل میگذارد
امروز بکش چو می توان کشت
کاتش چو بلند شد جهان سوخت
مگذار که زه کند کمان را
دشمن که بتیر می توان دوخت
***
سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی
***
بد خوی در دست دشمنی گرفتارست که هر کجا رود از چنگ عقوبت
او خلاص نیابد
اگر ز دست بلا بر فلک رود بد خوی
ز دست خوی بد خویش در بلا باشد
چو بینی که در سپاه دشمن تفرقه افتاده است[۲۹] تو جمع باشد و گر جمع
شوند از پریشانی اندیشه کن
برو با دوستان آسوده بنشین
چو بینی در میان دشمنان جنگ
و گر بینی که با هم یک زباناند
کمان را زه کن و بر باره بر سنگ
***
دشمن چو از همه حیلتی فرو ماند سلسله دوستی بجنباند پس آنگه
بدوستی کارهائی کند که هیچ دشمن نتواند
***
سر مار بدست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد
اگر این غالب آمد مار کشتی و گر آن از دشمن رستی
بروز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت
***
خبری که دانی که دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد
بلبلا مژده بهار بیار
خبر بد ببوم باز گذار
***
پادشه را بر خیانت کسی واقف مگردان مگر آنکه که بر قبول کلی
واثق باشی و گر نه در هلاک خویش سعی میکنی[۳۰]
بسیچ سخن گفتن آنگاه کن
که دانی که در کار گیرد سخن
***
هر که نصیحت خود رای می کند او خود بنصیحت گری محتاجست
***
فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر که این دام زرق نهاده است
و آن دامن طمع گشاده احمق را ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبش
دمی فربه نماید
***
ده آدمی بر سفرهای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبرند
حریص با جهانی گرسنه است و قانع بنانی سیر حکما گفتهاند توانگری[۳۳] بقناعت به از توانگری[۳۴] ببضاعت
روده تنگ بیک نان تهی پر گردد
نعمت روی زمین پر نکند دیده تنگ
پدر چون دور عمرش منقضی گشت
مرا این یک نصیحت کرد و بگذشت
که شهوت آتشست از وی بپرهیز
بخود بر آتش دوزخ مکن تیز
در آن آتش نداری طاقت سوز
بصبر آبی برین آتش زن امروز
***
هر که در حال توانائی نکوئی نکند در وقت ناتوانی سختی بیند
***
مردمانرا عیب نهانی پیدا مکن که مریشانرا رسوا کنی و خود را
بی اعتماد هر که علم خواند و عمل نکرد بدان ماند که گاو راند و
تخم نیفشاند
***
از تن بی دل طاعت نیاید و پوست بی مغز بضاعت را نشاید
***
نه هرکه در مجادله چُست در معامله درست
بس قامت خوش که زیر چادر باشد
چون باز کنی مادر مادر باشد
***
اگر شبها همه قدر بودی شب قدر بی قدر بودی
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی
***
نه هرکه[۴۴] بصورت نکوست سیرت زیبا دروست کار اندرون دارد
نه پوست
***
بی هنران هنرمند را نتوانند که بینند همچنانکه سگان بازاری
سگ سید را مشغله بر آرند و پیش آمدن نیارند یعنی سفله چون بهنر
با کسی بر نیاید بخبثش در پوستین افتد
گر جور شکم نیستی هیچ مرغ در دام صیاد نیوفتادی[۴۹] بلکه صیاد خود
دام ننهادی حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سدّ
رمق و جوانان تا طبق برگیرند و پیران تا عرق بکنند اما قلندران
چندانکه در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس
اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب
شبی ز معده سنگی شبی ز دل تنگی
***
مشورت با زنان تباهست و[۵۰] سخاوت با مفسدان گناه
***[۵۴]کشتن بندیان تأمل اولی ترست بحکم آنکه اختیار باقیست توان کشت و توان بخشید و گر بی تأمل کشته شود محتمل است که مصلحتی
فوت شود که تدارک مثل آن[۵۵] ممتنع باشد
***
حکیمی که با جهال درافتد توقّع عزت ندارد و گر جاهلی بزبان آوری
بر حکیمی غالب آید عجب نیست که سنگیست که گوهر همی شکند
نه عجب گر فرو رود نفسش
عندلیبی غراب هم قفسش
گر هنرمند از اوباش جفائی بیند
تا دل خویش نیازارد و در هم نشود
سنگ بد گوهر اگر کاسه زرین بشکت
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
***
خردمندی را که در زمره اجلاف سخن ببندد شگفت مدار که آواز
بربط با غلبه دهل[۵۷] برنیاید و بوی عنبر[۵۸] از گند سیر فرو ماند
بلند آواز نادان گردن افراخت
که دانا را ببی شرمی بینداخت
نمی داند که آهنگ حجازی
فرو ماند ز بانگ طبل غازی
***
جوهر اگر در خلاب افتد همچنان[۵۹] نفیسست و غبار اگر بفلک رسد همان خسیس استعداد بی تربیت دریغ است و تربیت نامستعد ضایع
خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهر[۶۰] علویست ولیکن چون بنفس خود
هنری ندارد با خاک برابرست و قیمت شکر نه از نی است که آن خود
خاصیت وی است
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبرزادگی قدرش نیفزود
هنر بنمای اگر داری نه گوهر
گل از خارست و ابرهیم از آزر
***
مشک آنست که ببوید نه آنکه عطار بگوید دانا چو طبله عطارست
خاموش و هنر نمای و نادان خود[۶۱] طبل غازی بلند آواز و میان تهی
عالم اندر میان جاهل را
مثلی گفته اند صدیقان
شاهدی در میان کورانست
مصحفی در سرای زندیقان
***
دوستی را که بعمری فرا چنگ آرند نشاید که بیکدم بیازارند
سنگی بچند سال شود لعل پارهای
زنهار تا بیک نفسش نشکنی بسنگ
عقل در دست نفس چنان گرفتارست که مرد عاجز با زن[۶۲] گربز
رای بی قوت مکر و فسونست[۶۳] و قوت بی رای جهل و جنون
تمیز باید و تدبیر و عقل و آنگه ملک
که ملک و دولت نادان سلاح جنگ خداست
***
جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که روزه دارد و بنهد هر که
ترک شهوات از بهر[۶۴] خلق داده است از شهوتی حلال در شهوتی حرام
افتاده است
عابد که نه از بهر خدا گوشه نشیند
بیچاره در آیینه تاریک چه بیند
***
اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی گردد یعنی آنان که دست
قوت ندارند سنگ خورده[۶۵] نگه دارند تا بوقت فرصت دمار از دماغ ظالم[۶۶]
بر آرند
و قطر علی قطر اذا اتفقت نهر
و نهر علی نهر اذا اجتمعت بحر
اندک اندک بهم شود بسیار
دانه دانه است غله در انبار
***
عالم[۶۷] را نشاید که سفاهت از عامی بحلم در گذراند[۶۸] که هر دو طرف را
زیان دارد هیبت این کم شود و جهل آن مستحکم
معصیت از هرکه صادر شود نا پسندیده است و از علماء ناخوبتر
که علم سلاح جنگ شیطانست و خداوند سلاح را چون[۷۰] باسیری برند
شرمساری بیش[۷۱] برد
عام نادان پریشان روزگار
به ز دانشمند نا پرهیزگار
کان بنا بینائی از راه اوفتاد
وین در چشمش بود و در چاه اوفتاد
***
جان در حمایت یک دمست و دنیا وجودی میان دو عدم دین
بدنیا فروشان خرند یوسف بفروشند تا چه خرند اَلَم اَعهد اِلَیکم یا بَنی
آدم اَن لا تَعبدوا الشیطان
بقول دشمن پیمان دوست بشکستی
ببین که از که بریدی و با که پیوستی
***
شیطان با مخلصان بر نمی آید و سلطان با مفلسان
وامش مده آنکه بی نمازست
گر چه دهنش ز فاقه بازست
کو فرض خدا نمی گزارد
از قرض تو نیز غم ندارد
امروز دو مردم بیش گیرد مرکن
فردا گوید تربی ازینجا بر کن
***
هرکه در زندگانی نانش نخورند چون بمیرد نامش نبرند لذت انگور
بیوه داند نه خداوند میوه یوسف صدیق علیه السلام در خشک سال مصر
سیر نخوردی تا گرسنگان[۷۲] فرامش نکند
***
تلمیذ بی ارادت عاشق بی زرست و رونده بی معرفت مرغ بی پر
و عالِم بی عمل درخت بی بَر و زاهد بی علم خانه بی در
***
مراد از نزول قرآن[۷۹] تحصیل سیرت خوبست نه ترتیل سورت
مکتوب عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سوار خفته عاصی
که دست بردارد به از عابد که در سر دارد
سرهنگ لطیف خوی دلدار
بهتر ز فقیه مردم آزار
***
یکی را گفتند عالم بی عمل بچه ماند گفت بزنبور بی عسل
زنبور درشت بی مروت را گوی
باری چو عسل نمی دهی نیش مزن
***
مرد بی مروت زنست و عابد با طمع رهزن
ای بناموس کرده جامه سپید
بهر پندار خلق و نامه سیاه
دست کوتاه باید از دنیا
آستین خوه دراز و خوه کوتاه
***
دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل بر نیاید تاجر
کشتی شکسته و وارث با قلندران[۸۰] نشسته
***
خلعت سلطان اگرچه عزیز است جامه خلقان خود[۸۲] بعزت تر
و خوان بزرگان اگرچه لذیذست خرده انبان خود[۸۲] بلذت تر
سرکه از دست رنج خویش و تره
بهتر از نان دهخدا و بره
***
خلاف راه صوابست و عکس رای اولوالالباب دارو بگمان خوردن
و راه نادیده بیکاروان رفتن امام مرشد محمد غزالی را رحمةالله علیه
پرسیدند چگونه رسیدی بدین منزلت[۸۳] در علوم گفت بدانکه[۸۴] هر چه
ندانستم از پرسیدن آن ننگ نداشتم
امید عافیت آنگه بود موافق عقل
که نبض را بطبیعت شناس بنمائی
بپرس هرچه ندانی که ذلّ پرسیدن
دلیل راه تو باشد بعزّ دانائی
***
هر انچه دانی که هر آینه معلوم تو گردد[۸۵] بپرسیدن آن تعجیل[۸۶] مکن
که هیبت سلطنت[۸۷] را[۸۸] زیان دارد
چو لقمان دید کاندر دست داود
همی آهن بمعجز موم گردد
نپرسیدش چه میسازی که دانست
که بی پرسیدنش معلوم گردد
***
یکی از لوازم صحبت آنست که خانه بپردازی یا با خانه خدای در سازی
***
حلم شتر چنانکه معلومست اگر طفلی مهارش گیرد و صد فرسنگ
برد گردن از متابعتش نپیچد اما اگر درهای هولناک پیش آید که
موجب هلاک باشد و طفل آنجا بنادانی خواهد شدن[۹۳] زمام از کفش در
گسلاند و بیش مطاوعت نکند که هنگام درشتی ملاطفت مذمومست و
گویند دشمن بملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیادت کند
***
ریشی درون جامه داشتم و شیخ ازان هر روز[۹۹] بپرسیدی که
چونست و نپرسیدی[۱۰۰] کجاست دانستم ازان احتراز می کند که ذکر
همه[۱۰۱] عضوی روا نباشد و خردمندان گفتهاند هر که سخن نسنجد از
جوابش برنجد
تا نیک ندانی که سخن عین صوابست
باید که بگفتن دهن از هم نگشائی
گر راست سخن گوئی و دربند بمانی
به زانکه دروغت دهد از بند رهائی
***
دروغ گفتن بضربت لازم ماند که اگر نیز جراحت درست شود
نشان بماند چون برادران یوسف که بدروغی[۱۰۲] موسوم شدند نیز براست گفتن ایشان اعتماد نماند قال بل سَولت لکم انفسکم امراً
***
زمین را از آسمان نثار است و آسمانرا از زمین غبار کُلّ اناء
ترشح بمافیه
گرت خوی من آمد نا سزاوار
تو خوی نیک خویش از دست مگذار
***
حق جل و علا می بینند و می پوشد و همسایه نمی بیند و می خروشد
نعوذ بالله اگر خلق غیب دان بودی
کسی بحال خود از دست کس نیاسودی
***
زر از معدن بکان کندن بدر آید از دست بخیل بجان کندن
دونان بخورند و گوش دارند
گویند امید به که خورده
روزی بینی بکام دشمن
زر مانده مانده و خاکسار مرده
***
هر که بر زیر دستان نبخشاید بجور زبر دستان گرفتار آید
نه هر بازو که در وی قوتی هست
بمردی عاجزان را بشکند دست
ضعیفان را مکن بر دل گزندی
که در مانی بجور زورمندی
***
عاقل چو خلاف اندر میان آمد[۱۰۷] بجهد و چو صلح بیند لنگر بنهد
که آنجا سلامت بر کرانست و اینجا حلاوت در میان مقامر را سه شش
می باید ولیکن سه یک می آید
هزار باره چراگاه خوشتر از میدان
ولیکن اسب ندارد بدست خویش عنان
***
درویشی بمناجات در می گفت یا رب بر بدان رحمت کن که
بر نیکان خود رحمت کردهای که مرایشانرا نیک آفریدهای
اول کسی که علم بر جامه کرد و انگشتری در دست جمشید بود
گفتندش چرا[۱۰۸] بچپ دادی و فضیلت راست راست گفت راست را زینت
راستی تمامست
فریدون گفت نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزند
بدان را نیک دار ای مرد هشیار
که نیکان خود بزرگ و نیک روزند
***
بزرگی را پرسیدند با چندین فضیلت که دست راست را هست خاتم
خاتم در انگشت چپ چرا می کنند گفت ندانی که اهل فضیلت همیشه محروم باشند[۱۰۹]
***
نصیحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بیم سر ندارد یا امید زر
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش
امید و هراسش نباشد ز کس
بر اینست بنیاد توحید و بس
***
شاه از بهر دفع ستمکارانست و شحنه برای خونخواران و قاضی
مصلحت جوی طراران هرگز دو خصم بحق راضی پیش قاضی نروند
چو حق معاینه دانی که می بباید داد
بلطف به که بجنگ آوری بدلتنگی
خراج اگر نگزارد کسی بطیبت نفس
قهر ازو بستانند و مزد سرهنگی
***
همه کس را دندان بترشی کند شود مگر قاضیان[۱۱۳] را که بشیرینی
قاضی چو بر شوت بخورد پنج خیار
ثابت کند از بهر تو ده خربزه زار
***
قحبه پیر از نابکاری چه کند که توبه نکند و شحنه معزول از
مردم آزاری
جوان گوشه نشین شیر مرد راه خداست
که پیر خود نتواند ز گوشهای برخاست
جوان سخت می باید که از شهوت بپرهیزد
که پیرست رغبت را خود آلت برنمیخیزد
***
حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای عزّ وجل
آفریده است و برومند[۱۱۴] هیچ یک را آزاد نخواندهاند مگر سرو را که
ثمرهای ندارد[۱۱۵] درین چه حکمتست گفت هر درختی را ثمره[۱۱۶] معین
است که بوقتی معلوم بوجود آن تازه آید و گاهی بعدم آن پژمرده شود و
سرو را هیچ ازین نیست و همه وقتی خوشست و اینست صفت آزادگان
بر آنچه میگذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت زدست بر آید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد
***
دو کس مردند و حسرت[۱۱۷] بردند یکی آنکه داشت و نخورد و دیگر
آنکه دانست و نکرد
کس نبیند بخیل فاضل را
که نه در عیب گفتنش کوشد
ور کریمی دو صد گنه دارد
کرمش عیبها فرو پوشد
***
تمام شد کتاب گلستان والله المستعان بتوفیق[۱۱۸] باری عزّ اسمه درین
جمله چنانکه رسم مؤلفانست از شعر متقدمان بطریق استعارت تلفیقی نرفت
کهن خرقه خویش پیراستن
به از جامه عاریت خواستن
غالب گفتار سعدی طرب انگیزست و طیبت آمیز و کوته نظرانرا
بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ
بیفایده خوردن کار خردمندان نیست ولیکن بر رای روشن صاحبدلان
روی سخن در ایشانست پوشیده نماند که درّ موعظههای شافی را
در سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت بشهد ظرافت بر[۱۱۹] آمیخته
تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نماند الحمدالله رب العالمین