پرش به محتوا

کلیات سعدی/گلستان/باب هشتم

از ویکی‌نبشته
گلستان از سعدی
تصحیح محمدعلی فروغی

باب هشتم – در آداب صحبت
حکمت‌ها: ۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۶، ۷، ۸، ۹، ۱۰، ۱۱، ۱۲، ۱۳، ۱۴، ۱۵، ۱۶، ۱۷، ۱۸، ۱۹، ۲۰، ۲۱، ۲۲، ۲۳، ۲۴، ۲۵، ۲۶، ۲۷، ۲۸، ۲۹، ۳۰، ۳۱، ۳۲، ۳۳، ۳۴، ۳۵، ۳۶، ۳۷، ۳۸، ۳۹، ۴۰، ۴۱، ۴۲، ۴۳، ۴۴، ۴۵، ۴۶، ۴۷، ۴۸، ۴۹، ۵۰، ۵۱، ۵۲، ۵۳، ۵۴، ۵۵، ۵۶، ۵۷، ۵۸، ۵۹، ۶۰، ۶۱، ۶۲، ۶۳، ۶۴، ۶۵، ۶۶، ۶۷، ۶۸، ۶۹، ۷۰، ۷۱، ۷۲، ۷۳، ۷۴، ۷۵، ۷۶، ۷۷، ۷۸، ۷۹، ۸۰، ۸۱، ۸۲، ۸۳، ۸۴، ۸۵، ۸۶، ۸۷، ۸۸، ۸۹، ۹۰، ۹۱، ۹۲، ۹۳، ۹۴، ۹۵، ۹۶، ۹۷، ۹۸، ۹۹، ۱۰۰، ۱۰۱، ۱۰۲، ۱۰۳، ۱۰۴، ۱۰۵، ۱۰۶، ۱۰۷، ۱۰۸، خاتمه.

باب هشتم

در آداب صحبت


مال از بهر آسایش عمرست نه عمر از بهر گرد کردن مال عاقلی را پرسیدند نیک بخت کیست و بدبختی چیست گفت نیک بخت آنکه خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت

  مکن نماز بر آن هیچ کس که هیچ نکرد که عمر در سر تحصیل مال کرد و نخورد  

***

موسی علیه‌السلام قارون را نصیحت کرد که اَحسن کما اَحسن الله الیک نشنید و عاقبتش شنیدی

  آنکس که بدینار و درم خیر نیندوخت سر عاقبت اندر سر دینار و درم کرد  
  خواهی که ممتع شوی از دنیی و عقبی[۱] با خلق کرم کن چو خدا با تو کرم کرد  

عرب گوید جُد و لا تَمنن فَان[۲] الفائدة الیک عائده یعنی ببخش و منت منه که نفع آن بتو باز میگردد[۳]

  درخت کرم هر کجا بیخ کرد گذشت از فلک شاخ و بالای او  
  گر امیدواری کزو بر خوری بمنت منه ارّه بر پای او  
  شکر خدای کن که موفق شدی بخیر ز انعام و فضل او نه معطل گذاشتت  
  منت منه که خدمت سلطان کنی همی منت شناس ازو که بخدمت بداشتت  

***

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی‌فایده کردند یکی آنکه اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد

  علم چندانکه بیشتر خوانی چون عمل در تو نیست نادانی  
  نه محقق بود نه دانشمند چارپائی برو کتابی چند  
  آن تهی مغز را چه علم و خبر که برو هیزمست یا دفتر  

***

علم از بهر دین پروردنست نه از بهر دنیا خوردن

  هر که پرهیز علم و زهد و فروخت خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت  

***

عالم ناپرهیزگار کور مشعله دارست[۴]

  بیفایده هر که عمر در باخت چیزی نخرید و زر بینداخت  

***

ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد پادشاهان بصحبت[۵] خردمندان ازان محتاج[۶] ترند که خردمندان بقربت پادشاهان

  پندی اگر بشنوی ای پادشاه در همه عالم[۷] به ازین پند نیست  
  جز بخردمند مفرما عمل گرچه عمل کار خردمند نیست  

***

سه چیز پایدار نماند مال بی تجارت و علم بی بحت و ملک بی سیاست[۸]

***

رحم آوردن بر بدان ستمست بر نیکان عفو کردن از ظالمان جورست بر درویشان

  خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی بدولت تو گنه[۹] می کند بانبازی  

***

بدوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان که آن بخیالی مبدل[۱۰] شود و این بخوابی متغیر گردد

  معشوق هزار دوست را دل ندهی ور میدهی آن دل بجدائی بنهی  

***

هر آن سرّی[۱۱] که داری با دوست در میان منه چه دانی که وقتی دشمن گردد و هر گزندی[۱۲] که توانی بدشمن مرسان که باشد[۱۳] که وقتی دوست شود[۱۴]

رازی که نهان خواهی با کس در میان منه و گرچه دوست مخلص باشد که مران دوست را نیز دوستان مخلص باشد همچنین مسلسل

  خامشی به که ضمیر دل خویش با کسی گفتن و گفتن که مگوی  
  ای سلیم آب ز سر چشمه ببند که چو پر شد نتوان بستن جوی  
  سخنی در نهان نباید گفت که بر انجمن نشاید گفت  

***

دشمنی ضعیف که در طاعت آید و دوستی نماید مقصود وی جز آن[۱۵] نیست که دشمنی قوی گردد و گفته‌اند بر دوستی دوستان اعتماد نیست تا بتملق دشمنان چه رسد و هر که دشمن کوچک را حقیر میدارد[۱۶] بدان ماند که آتش اندک را مهمل میگذارد

  امروز بکش چو می توان کشت کاتش چو بلند شد جهان سوخت  
  مگذار که زه کند کمان را دشمن که بتیر می توان دوخت  

***

سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی

  میان دو کس جنگ چون آتشست سخن چین بدبخت هیزم کشست  
  کنند این و آن خوش دگر باره دل وی اندر میان کوربخت و خجل  
  میان دو تن آتش افروختن نه عقلست و خود در میان سوختن  
  در سخن با دوستان آهسته باش تا ندارد دشمن خونخوار گوش  
  پیش دیوار آنچه گوئی هوش دار تا نباشد در پس دیوار گوش[۱۷]  

***

هر که با دشمنان صلح می کند سر آزار دوستان دارد[۱۸]

  بشوی ای خردمند از آن دوست دست که با دشمنانت بود هم نشست  

***

چون در امضای کاری متردّد باشی آن طرف اختیار کن که بی آزارتر برآید

  با مردم سهل خوی[۱۹] دشخوار مگوی با آنکه در صلح زند جنگ مجوی  

تا کار بزر بر میآید جان در خطر افکندن نشاید[۲۰]

  چو دست از همه حیلتی در گسست حلالست بردن بشمشیر دست  

***

بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشاید

  دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن مغزیست در هر استخوان مردیست در هر پیرهن  

***

هر که بدی را بکشد خلق را از بلای او برهاند و او را از عذاب خدای عز وجل[۲۱]

  پسندیده است بخشایش ولیکن منه بر ریش خلق آزار مرهم  
  ندانست آنکه رحمت کرد بر مار که آن ظلمست بر فرزند آدم  

***

نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست تا بخلاف آن کار کنی که آن عین[۲۲] صوابست

  حذر کن زانچه دشمن گوید آن کن که بر زانو زنی دست تغابن  
  گرت راهی نماید راست چون تیر ازو بر گرد و راه دست چپ گیر  

***

خشم بیش از حدّ گرفتن وحشت[۲۳] آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند

  درشتی و نرمی بهم در بهست چو فاصد که جراح و مرهم نهست  
  درشتی نگیرد خردمند پیش نه سستی که ناقص[۲۴] کند قدر خویش  
  نه مر خویشتن را فزونی نهد نه یکباره تن در مذلّت دهد[۲۵]  
  شبانی[۲۶] با پدر گفت[۲۷] ای خردمند مرا تعلیم ده پیرانه یک پند  
  بگفتا نیک مردی کن نه چندان که گردد خیره گرگ تیز دندان  

***

دو کس دشمن ملک و دین اند پادشاه بی حلم و زاهد بی علم

  بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده که خدا را نبود بنده فرمانبردار  

***

پادشه باید که تا بحدی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند آتش خشم اول در خداوند خشم اوفتد پس آنگه زبانه بخصم رسد یا نرسد

  نشاید بنی آدم خاک زاد که در سر کند کبر و تندی و باد  
  ترا با چنین گرمی و[۲۸] سرکشی نپندارم از خاکی از آتشی  
  در خاک بیلقان برسیدم بعابدی گفتم مرا بتربیت از جهل پاک کن  
  گفتا برو چو خاک تحمل کن ای فقیه یا هرچه خوانده‌ای همه در زیر خاک کن  

***

بد خوی در دست دشمنی گرفتارست که هر کجا رود از چنگ عقوبت او خلاص نیابد

  اگر ز دست بلا بر فلک رود بد خوی ز دست خوی بد خویش در بلا باشد  

چو بینی که در سپاه دشمن تفرقه افتاده است[۲۹] تو جمع باشد و گر جمع شوند از پریشانی اندیشه کن

  برو با دوستان آسوده بنشین چو بینی در میان دشمنان جنگ  
  و گر بینی که با هم یک زبان‌اند کمان را زه کن و بر باره بر سنگ  

***

دشمن چو از همه حیلتی فرو ماند سلسله دوستی بجنباند پس آنگه بدوستی کارهائی کند که هیچ دشمن نتواند

***

سر مار بدست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد اگر این غالب آمد مار کشتی و گر آن از دشمن رستی

  بروز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت  

***

خبری که دانی که دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد

  بلبلا مژده بهار بیار خبر بد ببوم باز گذار  

***

پادشه را بر خیانت کسی واقف مگردان مگر آنکه که بر قبول کلی واثق باشی و گر نه در هلاک خویش سعی میکنی[۳۰]

  بسیچ سخن گفتن آنگاه کن که دانی که در کار گیرد سخن  

***

هر که نصیحت خود رای می کند او خود بنصیحت گری محتاجست

***

فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر که این دام زرق نهاده است و آن دامن طمع گشاده احمق را ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبش دمی فربه نماید

  الا تا نشنوی مدح سخنگوی که اندک مایه نفعی از تو دارد  
  که گر روزی مرادش بر نیاری دو صد چندان عیوبت بر شمارد  

***

متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد

  مشو غره بر حسن گفتار[۳۱] خویش بتحسین نادان و پندار خویش  

***

همه کس را عقل خود بکمال نماید و فرزند خود بجمال

  یکی یهود و مسلمان نزاع می کردند چنانکه خنده گرفت از حدیث[۳۲] ایشانم  
  بطیره گفت مسلمان گرین قباله من درست نیست خدایا یهود میرانم  
  یهود گفت بتوریة می خورم سوگند و گر خلاف کنم همچو تو مسلمانم  
  گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد بخود گمان نبرد هیچکس که نادانم  

***

ده آدمی بر سفره‌ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبرند حریص با جهانی گرسنه است و قانع بنانی سیر حکما گفته‌اند توانگری[۳۳] بقناعت به از توانگری[۳۴] ببضاعت

  روده تنگ بیک نان تهی پر گردد نعمت روی زمین پر نکند دیده تنگ  
  پدر چون دور عمرش منقضی گشت مرا این یک نصیحت کرد و بگذشت  
  که شهوت آتشست از وی بپرهیز بخود بر آتش دوزخ مکن تیز  
  در آن آتش نداری طاقت سوز بصبر آبی برین آتش زن امروز  

***

هر که در حال توانائی نکوئی نکند در وقت ناتوانی سختی بیند

  بد اختر تر از مردم آزار نیست که روز مصیبت کسش یار نیست  

***

هرچه زود بر آید دیر نپاید

  خاک مشرق شنیده‌ام که کنند بچهل سال کاسه‌ای[۳۵] چینی  
  صد بروزی کنند در مردشت لاجرم قیمتش همی بینی  
  مرغک از بیضه برون آید و روزی طلبد و آدمی بچه ندارد خبر و[۳۶] عقل و تمیز  
  آنکه ناگاه کسی گشت بچیزی نرسید وین بتمکین و فضیلت بگذشت از همه چیز  
  آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست لعل دشخوار بدست آید از آنست عزیز  

***

کارها بصبر برآید و مستعجل بسر[۳۷] دراید

  بچشم خویش دیدم در بیابان که آهسته سبق بُرد از شتابان  
  سمند باد پای از تک فرو ماند شتربان همچنان آهسته میراند  

***

نادانرا به از خامشی نیست و گر این[۳۸] مصلحت بدانستی نادان نبودی

  چون نداری کمال فضل آن به که زبان در دهان نگه داری  
  آدمی را زبان فضیحه کند جوز بی مغز را سبکساری[۳۹]  
  خری را ابلهی تعلیم می داد برو بر صرف کرده سعی دایم  
  حکیمی گفتش ای نادان چه کوشی درین سودا بترس از لوم لایم  
  نیاموزد بهائم از تو گفتار تو خاموشی بیاموز از بهائم  
  هرکه تأمل نکند در جواب بیشتر آید سخنش نا صواب  
  یا سخن آرای چو مردم بهوش یا بنشین چون حیوانان خموش[۴۰]  

***

هر که با داناتر از خود بحث[۴۱] کند تا بدانند که داناست بدانند که نادانست

  چون در آید مِه[۴۲] از توئی بسخن گرچه به دانی اعتراض مکن  

***

هرکه با بدان نشیند نیکی نبیند

  گر نشیند فرشته‌ای با دیو وحشت آموزد و خیانت و ریو  
  از بدان نیکوی[۴۳] نیاموزی نکند گرگ پوستین دوزی  

***

مردمانرا عیب نهانی پیدا مکن که مریشانرا رسوا کنی و خود را بی اعتماد هر که علم خواند و عمل نکرد بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند

***

از تن بی دل طاعت نیاید و پوست بی مغز بضاعت را نشاید

***

نه هرکه در مجادله چُست در معامله درست

  بس قامت خوش که زیر چادر باشد چون باز کنی مادر مادر باشد  

***

اگر شبها همه قدر بودی شب قدر بی قدر بودی

  گر سنگ همه لعل بدخشان بودی پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی  

***

نه هرکه[۴۴] بصورت نکوست سیرت زیبا دروست کار اندرون دارد نه پوست

  توان شناخت بیک روز در شمایل مرد
که تا کجاش رسیده است پایگاه علوم  
  ولی ز باطنش ایمن مباش و غره مشو
که خبث نفس نگردد بسالها معلوم  

***

هرکه با بزرگان[۴۵] ستیزد خون خود ریزد

  خویشتن را بزرگ پنداری راست گفتند یک دو بیند لوچ  
  زود بینی شکسته پیشانی تو که بازی کنی بسر با غوچ  

***

پنجه با شیر زدن و مشت با شمشیر[۴۶] کار خردمندان نیست

  جنگ و زور آوری مکن با مست پیش سر پنجه در بغل نه دست  

***

ضعیفی که با قوی دلاوری کند یار دشمنست در هلاک خویش

  سایه پرورده را چه طاقت آن[۴۷] که رود با مبارزان بقتال  
  سست بازو بجهل می فکند پنجه با مرد آهنین چنگال  

***

بی هنران هنرمند را نتوانند که بینند همچنانکه سگان بازاری سگ سید را مشغله بر آرند و پیش آمدن نیارند یعنی سفله چون بهنر با کسی بر نیاید بخبثش در پوستین افتد

  کند هر آینه غیبت[۴۸] حسود کوته دست
که در مقابله گنگش بود زبان مقال  

***

گر جور شکم نیستی هیچ مرغ در دام صیاد نیوفتادی[۴۹] بلکه صیاد خود دام ننهادی حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سدّ رمق و جوانان تا طبق برگیرند و پیران تا عرق بکنند اما قلندران چندانکه در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس

  اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب شبی ز معده سنگی شبی ز دل تنگی  

***

مشورت با زنان تباهست و[۵۰] سخاوت با مفسدان گناه

  خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی بدولت تو گنه می کند بانبازی[۵۱]  

***

هر کرا دشمن پیشست اگر نکشد دشمن خویشست

  مار بردست و مار سر بر[۵۲] سنگ خیره رائی بود قیاس و[۵۳] درنگ  

***

[۵۴]کشتن بندیان تأمل اولی ترست بحکم آنکه اختیار باقیست توان کشت و توان بخشید و گر بی تأمل کشته شود محتمل است که مصلحتی فوت شود که تدارک مثل آن[۵۵] ممتنع باشد

  نیک سهلست زنده بیجان کرد کشته را باز زنده نتوان کرد  
  شرط عقلست صبر[۵۶] تیر انداز که چو رفت از کمان نیاید باز  

***

حکیمی که با جهال درافتد توقّع عزت ندارد و گر جاهلی بزبان آوری بر حکیمی غالب آید عجب نیست که سنگیست که گوهر همی شکند

  نه عجب گر فرو رود نفسش عندلیبی غراب هم قفسش  
  گر هنرمند از اوباش جفائی بیند تا دل خویش نیازارد و در هم نشود  
  سنگ بد گوهر اگر کاسه زرین بشکت قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود  

***

خردمندی را که در زمره اجلاف سخن ببندد شگفت مدار که آواز بربط با غلبه دهل[۵۷] برنیاید و بوی عنبر[۵۸] از گند سیر فرو ماند

  بلند آواز نادان گردن افراخت که دانا را ببی شرمی بینداخت  
  نمی داند که آهنگ حجازی فرو ماند ز بانگ طبل غازی  

***

جوهر اگر در خلاب افتد همچنان[۵۹] نفیسست و غبار اگر بفلک رسد همان خسیس استعداد بی تربیت دریغ است و تربیت نامستعد ضایع خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهر[۶۰] علویست ولیکن چون بنفس خود هنری ندارد با خاک برابرست و قیمت شکر نه از نی است که آن خود خاصیت وی است

  چو کنعان را طبیعت بی هنر بود پیمبرزادگی قدرش نیفزود  
  هنر بنمای اگر داری نه گوهر گل از خارست و ابرهیم از آزر  

***

مشک آنست که ببوید نه آنکه عطار بگوید دانا چو طبله عطارست خاموش و هنر نمای و نادان خود[۶۱] طبل غازی بلند آواز و میان تهی

  عالم اندر میان جاهل را مثلی گفته اند صدیقان  
  شاهدی در میان کورانست مصحفی در سرای زندیقان  

***

دوستی را که بعمری فرا چنگ آرند نشاید که بیکدم بیازارند

  سنگی بچند سال شود لعل پاره‌ای زنهار تا بیک نفسش نشکنی بسنگ  

عقل در دست نفس چنان گرفتارست که مرد عاجز با زن[۶۲] گربز رای بی قوت مکر و فسونست[۶۳] و قوت بی رای جهل و جنون

  تمیز باید و تدبیر و عقل و آنگه ملک که ملک و دولت نادان سلاح جنگ خداست  

***

جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که روزه دارد و بنهد هر که ترک شهوات از بهر[۶۴] خلق داده است از شهوتی حلال در شهوتی حرام افتاده است

  عابد که نه از بهر خدا گوشه نشیند بیچاره در آیینه تاریک چه بیند  

***

اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی گردد یعنی آنان که دست قوت ندارند سنگ خورده[۶۵] نگه دارند تا بوقت فرصت دمار از دماغ ظالم[۶۶] بر آرند

  و قطر علی قطر اذا اتفقت نهر و نهر علی نهر اذا اجتمعت بحر  
  اندک اندک بهم شود بسیار دانه دانه است غله در انبار  

***

عالم[۶۷] را نشاید که سفاهت از عامی بحلم در گذراند[۶۸] که هر دو طرف را زیان دارد هیبت این کم شود و جهل آن مستحکم

  چو با سفله گوئی بلطف و خوشی فزون گرددش کبر و گردنکشی[۶۹]  

معصیت از هرکه صادر شود نا پسندیده است و از علماء ناخوب‌تر که علم سلاح جنگ شیطانست و خداوند سلاح را چون[۷۰] باسیری برند شرمساری بیش[۷۱] برد

  عام نادان پریشان روزگار به ز دانشمند نا پرهیزگار  
  کان بنا بینائی از راه اوفتاد وین در چشمش بود و در چاه اوفتاد  

***

جان در حمایت یک دمست و دنیا وجودی میان دو عدم دین بدنیا فروشان خرند یوسف بفروشند تا چه خرند اَلَم اَعهد اِلَیکم یا بَنی آدم اَن لا تَعبدوا الشیطان

  بقول دشمن پیمان دوست بشکستی ببین که از که بریدی و با که پیوستی  

***

شیطان با مخلصان بر نمی آید و سلطان با مفلسان

  وامش مده آنکه بی نمازست گر چه دهنش ز فاقه بازست  
  کو فرض خدا نمی گزارد از قرض تو نیز غم ندارد  
  امروز دو مردم بیش گیرد مرکن فردا گوید تربی ازینجا بر کن  

***

هرکه در زندگانی نانش نخورند چون بمیرد نامش نبرند لذت انگور بیوه داند نه خداوند میوه یوسف صدیق علیه السلام در خشک سال مصر سیر نخوردی تا گرسنگان[۷۲] فرامش نکند

  آنکه در راحت و تنعم زیست او چه داند که حال گرسنه چیست  
  حال درماندگان[۷۳] کسی داند که باحوال خویش در ماند  
  ای بر مرکب تازنده سواری هشدار که خر خار کش مسکین در آب و گلست  
  آتش از خانه همسایه درویش مخواه کانچه بر روزن او میگذرد دود دلست  

***

درویش ضعیف حال را در خشگی تنگ سال مپرس که چونی الا بشرط آنکه مرهم ریشش بنهی و معلومی بیشش

  خری که بینی و باری بگل در افتاده بدل برو شفقت کن ولی مرو بسرش  
  کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد میان ببند و چو مردان بگیر دُمب خرش  

***

دو چیز محال عقلست خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم

  قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه بکفر[۷۴] یا بشکایت بر آید از دهنی  
  فرشته‌ای که وکیلست بر خزاین باد چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی  

***

ای طالب روزی بنشین که بخوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری

  جهد رزق ار کنی و گر نکنی برساند خدای عزّ و جل  
  ور روی در دهان شیر و پلنگ نخورندت مگر بروز اجل  

***

بنانهاده دست نرسد و نهاده هر کجا هست برسد

  شنیده‌ای که سکندر برفت تا ظلمات بچند محنت و خورد آنکه خورد[۷۵] آب حیات  

***

صیاد بی روزی ماهی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل در[۷۶] خشگ نمیرد

  مسکین حریص در همه عالم همی رود او در قفای رزق و اجل در فقای او  

***

توانگر فاسق زر اندودست و درویش صالح شاهد خاک آلود این دلق موسیست مرقع و آن ریش فرعون مرصع

***

شدت نیکان روی در فرج دارد و دولت بدان سر در نشیب

  هر که را جاه و دولتست و بدان خاطری خسته در نخواهد یافت  
  خبرش ده که هیچ دولت و جاه بسرای دگر نخواهد یافت  

***

حسود از نعمت حق بخیلست و بنده بی گناه را[۷۷] دشمن میدارد

  مردکی خشگ مغز را دیدم رفته در پوستین صاحب جاه  
  گفتم ای خواجه گر تو بدبختی مردم نیک بخت را چه گناه  
  الا تا نخواهی بلا بر حسود که آن بخت برگشته خود در بلاست  
  چه حاجت که با او کنی دشمنی که او را چنین دشمنی در[۷۸] قفاست  

***

تلمیذ بی ارادت عاشق بی زرست و رونده بی معرفت مرغ بی پر و عالِم بی عمل درخت بی بَر و زاهد بی علم خانه بی در

***

مراد از نزول قرآن[۷۹] تحصیل سیرت خوبست نه ترتیل سورت مکتوب عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سوار خفته عاصی که دست بردارد به از عابد که در سر دارد

  سرهنگ لطیف خوی دلدار بهتر ز فقیه مردم آزار  

***

یکی را گفتند عالم بی عمل بچه ماند گفت بزنبور بی عسل

  زنبور درشت بی مروت را گوی باری چو عسل نمی دهی نیش مزن  

***

مرد بی مروت زنست و عابد با طمع رهزن

  ای بناموس کرده جامه سپید بهر پندار خلق و نامه سیاه  
  دست کوتاه باید از دنیا آستین خوه دراز و خوه کوتاه  

***

دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل بر نیاید تاجر کشتی شکسته و وارث با قلندران[۸۰] نشسته

  پیش درویشان بود خونت مباح گر نباشد در میان مالت سبیل  
  یا مرو با یار ازرق پیرهن یا بکش بر خان و مان انگشت نیل  
  دوستی با پیلبانان یا مکن یا طلب[۸۱] کن خانه‌ای در خورد پیل  

***

خلعت سلطان اگرچه عزیز است جامه خلقان خود[۸۲] بعزت تر و خوان بزرگان اگرچه لذیذست خرده انبان خود[۸۲] بلذت تر

  سرکه از دست رنج خویش و تره بهتر از نان دهخدا و بره  

***

خلاف راه صوابست و عکس رای اولوالالباب دارو بگمان خوردن و راه نادیده بی‌کاروان رفتن امام مرشد محمد غزالی را رحمة‌الله علیه پرسیدند چگونه رسیدی بدین منزلت[۸۳] در علوم گفت بدانکه[۸۴] هر چه ندانستم از پرسیدن آن ننگ نداشتم

  امید عافیت آنگه بود موافق عقل که نبض را بطبیعت شناس بنمائی  
  بپرس هرچه ندانی که ذلّ پرسیدن دلیل راه تو باشد بعزّ دانائی  

***

هر انچه دانی که هر آینه معلوم تو گردد[۸۵] بپرسیدن آن تعجیل[۸۶] مکن که هیبت سلطنت[۸۷] را[۸۸] زیان دارد

  چو لقمان دید کاندر دست داود همی آهن بمعجز موم گردد  
  نپرسیدش چه میسازی که دانست که بی پرسیدنش معلوم گردد  

***

یکی از لوازم صحبت آنست که خانه بپردازی یا با خانه خدای در سازی

  حکایت بر مزاج مستمع گوی اگر خواهی[۸۹] که دارد با تو میلی  
  هر آن عاقل که با مجنون نشیند نباید کردنش جز ذکر لیلی  

***

هرکه با بدان نشیند اگر نیز طبیعت ایشان درو اثر نکند بطریقت[۹۰] ایشان متهم گردد و گر بخراباتی رود بنماز کردن منسوب شود بخمر خوردن

  رقم بر خود بنادانی کشیدی که نادانرا بصحبت برگزیدی  
  طلب کردم ز دانائی[۹۱] یکی پند مرا فرمود[۹۲] با نادان مپیوند  
  که گر دانای دهری خر بباشی وگر نادانی ابله تر بباشی  

***

حلم شتر چنانکه معلومست اگر طفلی مهارش گیرد و صد فرسنگ برد گردن از متابعتش نپیچد اما اگر دره‌ای هولناک پیش آید که موجب هلاک باشد و طفل آنجا بنادانی خواهد شدن[۹۳] زمام از کفش در گسلاند و بیش مطاوعت نکند که هنگام درشتی ملاطفت مذمومست و گویند دشمن بملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیادت کند

  کسی که لطف کند با تو خاک پایش باش و گر ستیزه برد در دو چشمش آکن خاک  
  سخن بلطف و کرم با درشتخوی مگوی که زنگ خورده نگردد بنرم سوهان[۹۴] پاک  

***

هر که در پیش[۹۵] سخن دیگران افتد تا مایه فضلش بدانند پایه[۹۶] جهلش معلوم کند[۹۷]

  ندهد مرد هوشمند جواب مگر انگه کزو سؤال کنند  
  گرچه بر حق بود مزاج[۹۸] سخن حمل دعویش بر محال کند  

***

ریشی درون جامه داشتم و شیخ ازان هر روز[۹۹] بپرسیدی که چونست و نپرسیدی[۱۰۰] کجاست دانستم ازان احتراز می کند که ذکر همه[۱۰۱] عضوی روا نباشد و خردمندان گفته‌اند هر که سخن نسنجد از جوابش برنجد

  تا نیک ندانی که سخن عین صوابست باید که بگفتن دهن از هم نگشائی  
  گر راست سخن گوئی و دربند بمانی به زانکه دروغت دهد از بند رهائی  

***

دروغ گفتن بضربت لازم ماند که اگر نیز جراحت درست شود نشان بماند چون برادران یوسف که بدروغی[۱۰۲] موسوم شدند نیز براست گفتن ایشان اعتماد نماند قال بل سَولت لکم انفسکم امراً

  یکی را که عادت بود راستی خطائی رود[۱۰۳] در گذارند ازو  
  و گر نامور شد بقول دروغ دگر راست باور ندارند ازو  

***

اجلّ کاینات از روی ظاهر آدمیست و اذلّ موجودات سگ و باتفاق خردمندان سگ حق شناس به از آدمی نا سپاس

  سگی را لقمه‌ای هرگز فراموش نگردد ور زنی صد نوبتش سنگ  
  و گر عمری نوازی سفله‌ای را بکمتر تندی[۱۰۴] آید با تو در جنگ  

***

از نفس پرور هنروری نیاید و بی هنر سروری را نشاید

  مکن رحم بر گاو بسیار بار که بسیار خسبست و بسیار خوار  
  چو گاو ار همی بایدت فربهی چو خر تن بجور کسان در دهی  

***

در انجیل آمده است که ای فرزند آدم گر توانگری دهمت مشتغل شوی بمال از من و گر درویش کنمت تنگدل نشینی پس حلاوت ذکر من کجا دریابی و بعبادت من کی شتابی

  گه اندر نعمتی مغرور و غافل گه اندر تنگ دستی خسته و ریش  
  چو در سرا و ضرّا حالت اینست ندانم کی بحق پردازی از خویش  

***

ارادت بیچون یکی را از تخت شاهی فرو آرد و دیگری را در شکم ماهی نکو[۱۰۵] دارد

  وقتیست خوش آنرا که بود ذکر تو مونس ور خود بود اندر شکم حوت چو یونس  

***

گر تیغ قهر برکشد بنی و ولی سر در کشد و گر غمزه لطف بجنباند بدان بنیکان در رساند

  گر بمحشر خطاب قهر کند انبیا را چه جای معذرتست  
  پرده از روی لطف گو بردار کاشقیا را امید مغفرتست  

***

هرکه بتادیب دنیا راه صواب نگیرد بتعذیب عقبی گرفتار آید ولَنذیقنهم من العذاب الادنی دون العذابِ الاکبر

  پندست خطاب مهتران آنگه بند چون پند دهند و نشنوی بند نهند  

***

نیک بختان بحکایت و امثال پیشینیان پند گیرند زان پیشتر که پسینیان بواقعه او مثل زنند دزدان دست کوته نکنند تا دستشان کوته کنند

  نرود مرغ سوی دانه فراز چون دگر مرغ بیند اندر بند  
  پند گیر از مصائب دگران تا نگیرند دیگران بتو پند  

***

آنرا که گوش ارادت گران آفریده‌اند چون کند که بشنود و آنرا که کمند سعادت کشان می برد چکند که نرود

  شب تاریک دوستان خدای می بتابد چو روز رخشنده  
  وین سعادت بزور بازو نیست تا نبخشد خدای بخشنده  
  از تو بکه نالم که دگر داور نیست وز دست تو هیچ دست بالاتر نیست  
  آنرا که تو رهبری کسی[۱۰۶] گم نکند و آنرا که تو گم کنی کسی[۱۰۶] رهبر نیست  

***

گدای نیک انجام به از پادشای بد فرجام

  غمی کز پیش شادمانی بری به از شادیی کز پستش غم خوری  

***

زمین را از آسمان نثار است و آسمانرا از زمین غبار کُلّ اناء ترشح بمافیه

  گرت خوی من آمد نا سزاوار تو خوی نیک خویش از دست مگذار  

***

حق جل و علا می بینند و می پوشد و همسایه نمی بیند و می خروشد

  نعوذ بالله اگر خلق غیب دان بودی کسی بحال خود از دست کس نیاسودی  

***

زر از معدن بکان کندن بدر آید از دست بخیل بجان کندن

  دونان بخورند و گوش دارند گویند امید به که خورده  
  روزی بینی بکام دشمن زر مانده مانده و خاکسار مرده  

***

هر که بر زیر دستان نبخشاید بجور زبر دستان گرفتار آید

  نه هر بازو که در وی قوتی هست بمردی عاجزان را بشکند دست  
  ضعیفان را مکن بر دل گزندی که در مانی بجور زورمندی  

***

عاقل چو خلاف اندر میان آمد[۱۰۷] بجهد و چو صلح بیند لنگر بنهد که آنجا سلامت بر کرانست و اینجا حلاوت در میان مقامر را سه شش می باید ولیکن سه یک می آید

  هزار باره چراگاه خوشتر از میدان ولیکن اسب ندارد بدست خویش عنان  

***

درویشی بمناجات در می گفت یا رب بر بدان رحمت کن که بر نیکان خود رحمت کرده‌ای که مرایشانرا نیک آفریده‌ای اول کسی که علم بر جامه کرد و انگشتری در دست جمشید بود گفتندش چرا[۱۰۸] بچپ دادی و فضیلت راست راست گفت راست را زینت راستی تمامست

  فریدون گفت نقاشان چین را که پیرامون خرگاهش بدوزند  
  بدان را نیک دار ای مرد هشیار که نیکان خود بزرگ و نیک روزند  

***

بزرگی را پرسیدند با چندین فضیلت که دست راست را هست خاتم خاتم در انگشت چپ چرا می کنند گفت ندانی که اهل فضیلت همیشه محروم باشند[۱۰۹]

  آنکه حظّ[۱۱۰] آفریده و روزی داد[۱۱۱] یا فضیلت همی دهد یا بخت[۱۱۲]  

***

نصیحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بیم سر ندارد یا امید زر

  موحد چه در پای ریزی زرش چه شمشیر هندی نهی بر سرش  
  امید و هراسش نباشد ز کس بر اینست بنیاد توحید و بس  

***

شاه از بهر دفع ستمکارانست و شحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران هرگز دو خصم بحق راضی پیش قاضی نروند

  چو حق معاینه دانی که می بباید داد بلطف به که بجنگ آوری بدلتنگی  
  خراج اگر نگزارد کسی بطیبت نفس قهر ازو بستانند و مزد سرهنگی  

***

همه کس را دندان بترشی کند شود مگر قاضیان[۱۱۳] را که بشیرینی

  قاضی چو بر شوت بخورد پنج خیار ثابت کند از بهر تو ده خربزه زار  

***

قحبه پیر از نابکاری چه کند که توبه نکند و شحنه معزول از مردم آزاری

  جوان گوشه نشین شیر مرد راه خداست که پیر خود نتواند ز گوشه‌ای برخاست  
  جوان سخت می باید که از شهوت بپرهیزد که پیرست رغبت را خود آلت برنمیخیزد  

***

حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای عزّ وجل آفریده است و برومند[۱۱۴] هیچ یک را آزاد نخوانده‌اند مگر سرو را که ثمره‌ای ندارد[۱۱۵] درین چه حکمتست گفت هر درختی را ثمره[۱۱۶] معین است که بوقتی معلوم بوجود آن تازه آید و گاهی بعدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ ازین نیست و همه وقتی خوشست و اینست صفت آزادگان

  بر آنچه میگذرد دل منه که دجله بسی پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد  
  گرت زدست بر آید چو نخل باش کریم ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد  

***

دو کس مردند و حسرت[۱۱۷] بردند یکی آنکه داشت و نخورد و دیگر آنکه دانست و نکرد

  کس نبیند بخیل فاضل را که نه در عیب گفتنش کوشد  
  ور کریمی دو صد گنه دارد کرمش عیبها فرو پوشد  

***

تمام شد کتاب گلستان والله المستعان بتوفیق[۱۱۸] باری عزّ اسمه درین جمله چنانکه رسم مؤلفانست از شعر متقدمان بطریق استعارت تلفیقی نرفت

  کهن خرقه خویش پیراستن به از جامه عاریت خواستن  

غالب گفتار سعدی طرب انگیزست و طیبت آمیز و کوته نظرانرا بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست ولیکن بر رای روشن صاحبدلان روی سخن در ایشانست پوشیده نماند که درّ موعظه‌های شافی را در سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت بشهد ظرافت بر[۱۱۹] آمیخته تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نماند الحمدالله رب العالمین

  ما نصیحت بجای خود کردیم روزگاری درین[۱۲۰] بسر بردیم  
  گر نیاید بگوش رغبت کس بر رسولان پیام باشد و بس  
  یا ناظراً فیه سل بالله مرحمة علی الصنف واستغفر لِصاحبه  
  و اَطلب لنفسک من خیر ترید بها من بعد ذلک غفراناً لکاتبه  

  1. س: نعمت دنیا.
  2. لِاَنّ.
  3. باز گردد.
  4. در بعضی از نسخ این عبارت نیز هست: یهدی به و هو لا یهتدی.
  5. بنصیحت.
  6. خردمندان محتاج.
  7. دفتر.
  8. در بعضی از نسخ این قطعه در اینجا ثبت است:
      وقتی بلطف گوی و مدارا و مردمی باشد که در کمند قبول آوری دلی  
      وقتی بقهر گوی که صد کوزه نبات گه گه چنان بکار نیاید که حنظلی  
  9. نگه.
  10. متبدل.
  11. هر سری.
  12. و هر بدی.
  13. مرسان باشد.
  14. در بعضی از نسخ این بیت در اینجاست:
      بدوست گرچه عزیزست راز دل مگشای که دوست نیز بگوید بدوستان عزیز  
  15. این.
  16. میشمارد.
  17. این بیت در نسخه متن نیست ولی در همه نسخه‌ها هست.
  18. در نسخه سلطنتی چنین است:
      هر که با دشمنان بصلح بود سر آزار دوستان دارد  
  19. گوی، جوی.
  20. در بعضی از نسخ: عرب گوید آخر الحبل السیف.
  21. عزّ و جلّ در هیچیک از نسخ نیست.
  22. که عین.
  23. از حدّ وحشت.
  24. نازل.
  25. زبونی نهد.
  26. جوانی.
  27. بشیخی گفت شابی.
  28. تندی و.
  29. افتاد.
  30. میکوشی.
  31. ص: حسن و گفتار.
  32. نزاع.
  33. درویشی.
  34. س: توانگری بقناعتست نه.
  35. کاسه.
  36. خبر از.
  37. ص: بصبر.
  38. ص: آن.
  39. سبکباری.
  40. این دو بیت در بعضی از نسخ نیست.
  41. مجادله، جدل.
  42. به.
  43. جز بدی.
  44. هر چه.
  45. تنها نسخه ص: زیرکان.
  46. پنجه با شیر انداختن و مشت با شمشیر زدن.
  47. ص: آنک.
  48. ص: عیبت.
  49. در نسخه پاریس این بیت در اینجا ثبت است:
      شکم بند و دستست زنجیر پای شکم بنده نادر پرستد خدای  
  50. تباه و.
  51. این بیت مکرر شده (ص ۱۷۹) و در بعضی از نسخ بجای آن این بیت است:
      ترحم بر پلنک تیز دندان ستمکاری بود بر گوسپندان  

    و در یکی از نسخ این قطعه است:

      نکوئی با بدان کردن وبال است ندانند این سخن جز هوشمندان  
      ز بهر آنکه با گرگان نکوئی بدی باشد بجای گوسپندان  
  52. بر سر.
  53. نکند مرد هوشیار.
  54. در بیشتر از نسخ این پند چنین شروع میشود: و گروهی بخلاف این مصلحت دیده‌اند و گفته‌اند که در.
  55. تدارک آن.
  56. ص: مرد.
  57. با دهل.
  58. عبیر.
  59. همان.
  60. جوهری.
  61. چو.
  62. عاجز در دست زن.
  63. ص: مکر فنون.
  64. از بهر قبول.
  65. خرده.
  66. خصم.
  67. ص: عالمی.
  68. درگذارد.
  69. در نسخه (ص) این بیت نیست.
  70. ص: سلاح چون.
  71. بیشتر.
  72. گرسنگانرا.
  73. در نسخه متن و دو نسخه معتبر: درمندگان.
  74. بشکر.
  75. در متن تراشیده شده.
  76. بر.
  77. ص: بیگناه.
  78. که وی را چنان دشمن اندر.
  79. ص: مراد نزول.
  80. قلندریان.
  81. بنا.
  82. ۸۲٫۰ ۸۲٫۱ خود از آن.
  83. مرتبت.
  84. ص: در علوم بدانکه.
  85. تو خواهد شد.
  86. بپرسیدن تعجیل.
  87. سلطان.
  88. هیبت را.
  89. دانی.
  90. بفعل بد.
  91. دانایان.
  92. گفتند.
  93. رفتن.
  94. مگر بسوهان.
  95. در میان.
  96. ص: مایه.
  97. بشناسند.
  98. پا: فراخ.
  99. و شیخ هر روز.
  100. و نپرسیدی که بر.
  101. هر.
  102. بدروغ.
  103. کند، بود.
  104. چیزی.
  105. نگه.
  106. ۱۰۶٫۰ ۱۰۶٫۱ کسش.
  107. آید.
  108. چرا زینت، چرا همه زینت.
  109. محرومند، از اینجا نسخه متن تا آخر ندارد.
  110. خیر.
  111. سخت، و بخت.
  112. تخت.
  113. قاضی.
  114. آفریده و برومند
  115. ندارد گوئی.
  116. دخلی.
  117. تحسر.
  118. و بتوفیق.
  119. در.
  120. بدین.