کلیات سعدی/مواعظ/وجود عاریتی دل درو نشاید بست
ظاهر
< کلیات سعدی | مواعظ
ذکر وفات امیر فخرالدین ابیبکر طاب ثراه
وجود عاریتی دل درو نشاید بست | همانکه مرهم جان بود دل بنیش بخست | |||||
اگر جواهر ارواح در کشاکش نزع | همی بعالم علوی رود ز عالم پست | |||||
بر آب دیدهٔ مهجور هم ملامت نیست | که شوق میبستاند عنان عقل از دست | |||||
درخت سبز نمیبینی ای عجب در باغ | که چون فرو دود آبش چو شاخ تر بشکست | |||||
چگونه تلخ نباشد شب فراق کسی | که بامداد قیامت درو توان پیوست | |||||
جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد | بر آب و باد کجا باشد اعتماد نشست؟ | |||||
چو لشکری که بگوش آیدش ندای رحیل | که خیمه برکن و آخور هنوز خنگ نبست | |||||
کمان عمر چهل سالگی و پنجه را | بزور دست طبیعت شکسته گیر بشست[۱] | |||||
گر انگبین دهدت روزگار غره مباش | که باز در دهنت همچنان کند که کبست | |||||
خدای عزّوجل قبض کرد بندهٔ خویش | تو نیز صبر کن ای بندهٔ خدای پرست | |||||
جهان سرای غرورست و دیو نفس و هوا[۲] | عفاالله آنکه سبکبار و بیگناه برست | |||||
رضا بحکم قضا گر دهیم و گر ندهیم | ازین کمند نشاید بشیرمردی رست | |||||
بنفشهوار نشستن چسود سر در پیش | دریغ بیهده بُردن بران دو نرگس مست | |||||
گر آفتاب فرو شد هنوز باکی نیست | ترا که سایهٔ بوبکر سعد زنگی هست |