پرش به محتوا

کلیات سعدی/مواعظ/هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل

از ویکی‌نبشته
مواعظ از سعدی
تصحیح محمدعلی فروغی

هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل

در ستایش علاءالدین جوینی

صاحبدیوان

  هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل بصورتی ندهد صورتیست لایعقل  
  اگر همین خور و خوابست حاصل از عمرت بهیچ کار نیاید حیات بی‌حاصل  
  از آنکه من بتأمل درو گرفتارم هزار حیف بر آنکس که بگذرد غافل  
  نظر برفت و دل اندر کمند شوق بماند خطا کنند سفیهان و عهده بر عاقل  
  ندانم از چه گِلست آن نگار یغمائی که خط کشیده در اوصاف نیکوان[۱] چگل  
  بدین کمال ندارند حسن در کشمیر چنین بلیغ ندانند سحر در بابل  
  بخال[۲] مشکین بر خدّ احمرش گویی نهاده‌اند بر آتش بنام من فلفل  
  سر عزیز که سرمایهٔ وجود منست فدای پایش اگر قاطعست و گر واصل  
  ز هرچه هست گزیرست ناگزیر از دوست ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسل  
  دوای درد مرا ای طبیب می‌نکنی مگر تو نیز فروماندهٔ در این مشکل  
  هزار کشتی بازارگان درین دریا فرو رود که نبینند تخته بر ساحل  
  جهانیان بمهمات خویشتن مشغول مرا بروی تو شغلیست از جهان شاغل  
  که من بحسن تو ماهی ندیده‌ام طالع که من بقدّ تو سروی ندیده‌ام مایل  
  بدوستی که ندارم ز کید دشمن باک وگر بتیغ بود در میان ما فاصل  
  مرا و خار مغیلان بحال خود بگذار که دل نمیرود ای ساربان ازین منزل  
  شتر بجهد و جفا برنمی‌تواند خاست که بار عشق تحمل نمی‌کند محمل  
  بخون سعدی اگر تشنهٔ حلالت باد که در شریعت ما حکم نیست بر قاتل  
  تو گوش هوش نکردی که دوش میگفتم ز روزگار مخالف شکایتی با دل  
  که آب حیرتم از سر گذشت و پای خلاص باستعانت دستی توان کشید از گل[۳]  
  چگفت گفت ندانستهٔ که هشیاران چه گفته‌اند که از مقبلان شوی مقبل  
  تو آن نهٔ که بهر در سرت فرو آید نه جای همت عالیست پایهٔ نازل  
  پناه میبرم از جهل عالمی بخدای که عالمست و بمقدار خویشتن جاهل  
  نظر بعالم صورت مکن که طایفهٔ بچشم خلق عزیزند و در خدای خجل  
  بلی[۴] درخت نشانند و دانه افشانند بشرط آنکه ببینند مزرعی قابل  
  بهیچ خلق نباید که قصه پردازی مگر بصاحب دیوان عالم عادل  
  نه زان سبب که مکانی[۵] و منصبی دارد بدین قدر نتوان گفت مرد را فاضل  
  ازان سبب که دل و دست وی همی باشد چو ابر بر[۶] همه عالم برحمتی شامل  
  ز بس که اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت بسی نماند که هر ناقصی شود کامل  
  مثال قطرهٔ باران ابر[۷] آذاری که کرد هر صدفی را بلؤلؤی حامل  
  سپهر منصب و تمکین علاء دولت و دین سحاب رأفت و باران برحمت[۸] وابل  
  که در فضایل او جای حیرتست و وقوف که مر کدام یکی را بیان کند قائل  
  خبر بنقل شنیدیم و مخبرش دیدیم ورای آنکه ازو نقل می‌کند ناقل  
  کف کریم و عطای عمیم او نه عجب که ذکر حاتم و امثال وی کند باطل  
  بدست‌گیری افتادگان و محتاجان چنانکه دوست بدیدار دوست مستعجل  
  چو رعب پایهٔ عالیش سایه اندازد برفق باز رود پیش دهشتِ واجل[۹]  
  امید هست که در عهد جود و انعامش چنان شود که منادی کنند بر سائل  
  کدام سایل ازین موهبت شود محروم که همچو بحر محیطست بر جهان سایل  
  هزار سعدی اگر دایمش ثنا گوید هزار چندان مستوجبست و مستأهل  
  بدور عدل تو ای نیک نام نیک انجام خدایراست بر افاق نعمتی طایل  
  همین طریق نگه دار و خیر[۱۰] کن کامروز ببوی رحمت فردا عمل کند عامل  
  کسی که تخم نکارد چه دخل بردارد؟ بپاش دانهٔ عاجل که برخوری آجل  
  تو نیک‌بخت شوی در میان و گرنه بسست خدای عزّوجل رزق خلق را کافل  
  ثنای طال بقا هیچ فایدت نکند که در مواجهه گویند راکب و راجل  
  بلی ثنای جمیل آن بود که در خلوت دعای خیر کنندت چنانکه در محفل[۱۱]  
  همیشه دولت و بختت رفیق باد و قرین مراد و مطلب دنیا و آخرت حاصل  


  1. بر اوصاف لعبتان.
  2. در نسخ قدیم: بخال.
  3. در نسخهٔ این بیت الحاق شده:
      چگویم و چه توانم قضای داور را جز این طریق ندانم که ربنا سهل  
  4. یکی.
  5. مجالی.
  6. در.
  7. باران و ابر.
  8. رحمت.
  9. در بیشتر نسخه‌ها: داخل (؟)
  10. عدل.
  11. در نسخه‌های متأخر این بیت الحاق شده:
      بنای ملک نهادست بر سلامت عام چنانکه عالی بنیان نهاده بر سافل