کلیات سعدی/مواعظ/هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل
ظاهر
< کلیات سعدی | مواعظ
در ستایش علاءالدین جوینی
صاحبدیوان
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل | بصورتی ندهد صورتیست لایعقل | |||||
اگر همین خور و خوابست حاصل از عمرت | بهیچ کار نیاید حیات بیحاصل | |||||
از آنکه من بتأمل درو گرفتارم | هزار حیف بر آنکس که بگذرد غافل | |||||
نظر برفت و دل اندر کمند شوق بماند | خطا کنند سفیهان و عهده بر عاقل | |||||
ندانم از چه گِلست آن نگار یغمائی | که خط کشیده در اوصاف نیکوان[۱] چگل | |||||
بدین کمال ندارند حسن در کشمیر | چنین بلیغ ندانند سحر در بابل | |||||
بخال[۲] مشکین بر خدّ احمرش گویی | نهادهاند بر آتش بنام من فلفل | |||||
سر عزیز که سرمایهٔ وجود منست | فدای پایش اگر قاطعست و گر واصل | |||||
ز هرچه هست گزیرست ناگزیر از دوست | ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسل | |||||
دوای درد مرا ای طبیب مینکنی | مگر تو نیز فروماندهٔ در این مشکل | |||||
هزار کشتی بازارگان درین دریا | فرو رود که نبینند تخته بر ساحل | |||||
جهانیان بمهمات خویشتن مشغول | مرا بروی تو شغلیست از جهان شاغل | |||||
که من بحسن تو ماهی ندیدهام طالع | که من بقدّ تو سروی ندیدهام مایل | |||||
بدوستی که ندارم ز کید دشمن باک | وگر بتیغ بود در میان ما فاصل | |||||
مرا و خار مغیلان بحال خود بگذار | که دل نمیرود ای ساربان ازین منزل | |||||
شتر بجهد و جفا برنمیتواند خاست | که بار عشق تحمل نمیکند محمل | |||||
بخون سعدی اگر تشنهٔ حلالت باد | که در شریعت ما حکم نیست بر قاتل | |||||
تو گوش هوش نکردی که دوش میگفتم | ز روزگار مخالف شکایتی با دل | |||||
که آب حیرتم از سر گذشت و پای خلاص | باستعانت دستی توان کشید از گل[۳] | |||||
چگفت گفت ندانستهٔ که هشیاران | چه گفتهاند که از مقبلان شوی مقبل | |||||
تو آن نهٔ که بهر در سرت فرو آید | نه جای همت عالیست پایهٔ نازل | |||||
پناه میبرم از جهل عالمی بخدای | که عالمست و بمقدار خویشتن جاهل | |||||
نظر بعالم صورت مکن که طایفهٔ | بچشم خلق عزیزند و در خدای خجل | |||||
بلی[۴] درخت نشانند و دانه افشانند | بشرط آنکه ببینند مزرعی قابل | |||||
بهیچ خلق نباید که قصه پردازی | مگر بصاحب دیوان عالم عادل | |||||
نه زان سبب که مکانی[۵] و منصبی دارد | بدین قدر نتوان گفت مرد را فاضل | |||||
ازان سبب که دل و دست وی همی باشد | چو ابر بر[۶] همه عالم برحمتی شامل | |||||
ز بس که اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت | بسی نماند که هر ناقصی شود کامل | |||||
مثال قطرهٔ باران ابر[۷] آذاری | که کرد هر صدفی را بلؤلؤی حامل | |||||
سپهر منصب و تمکین علاء دولت و دین | سحاب رأفت و باران برحمت[۸] وابل | |||||
که در فضایل او جای حیرتست و وقوف | که مر کدام یکی را بیان کند قائل | |||||
خبر بنقل شنیدیم و مخبرش دیدیم | ورای آنکه ازو نقل میکند ناقل | |||||
کف کریم و عطای عمیم او نه عجب | که ذکر حاتم و امثال وی کند باطل | |||||
بدستگیری افتادگان و محتاجان | چنانکه دوست بدیدار دوست مستعجل | |||||
چو رعب پایهٔ عالیش سایه اندازد | برفق باز رود پیش دهشتِ واجل[۹] | |||||
امید هست که در عهد جود و انعامش | چنان شود که منادی کنند بر سائل | |||||
کدام سایل ازین موهبت شود محروم | که همچو بحر محیطست بر جهان سایل | |||||
هزار سعدی اگر دایمش ثنا گوید | هزار چندان مستوجبست و مستأهل | |||||
بدور عدل تو ای نیک نام نیک انجام | خدایراست بر افاق نعمتی طایل | |||||
همین طریق نگه دار و خیر[۱۰] کن کامروز | ببوی رحمت فردا عمل کند عامل | |||||
کسی که تخم نکارد چه دخل بردارد؟ | بپاش دانهٔ عاجل که برخوری آجل | |||||
تو نیکبخت شوی در میان و گرنه بسست | خدای عزّوجل رزق خلق را کافل | |||||
ثنای طال بقا هیچ فایدت نکند | که در مواجهه گویند راکب و راجل | |||||
بلی ثنای جمیل آن بود که در خلوت | دعای خیر کنندت چنانکه در محفل[۱۱] | |||||
همیشه دولت و بختت رفیق باد و قرین | مراد و مطلب دنیا و آخرت حاصل |
- ↑ بر اوصاف لعبتان.
- ↑ در نسخ قدیم: بخال.
- ↑ در نسخهٔ این بیت الحاق شده:
چگویم و چه توانم قضای داور را جز این طریق ندانم که ربنا سهل - ↑ یکی.
- ↑ مجالی.
- ↑ در.
- ↑ باران و ابر.
- ↑ رحمت.
- ↑ در بیشتر نسخهها: داخل (؟)
- ↑ عدل.
- ↑ در نسخههای متأخر این بیت الحاق شده:
بنای ملک نهادست بر سلامت عام چنانکه عالی بنیان نهاده بر سافل