کلیات سعدی/مواعظ/شکر و سپاس و منت و عزت خدای را
ظاهر
< کلیات سعدی | مواعظ
شکر و سپاس و منت و عزت خدایرا | پروردگار خلق و خداوند کبریا | |||||
دادار غیب دان و نگهدار آسمان | رزّاق بنده پرور و خلاق رهنما | |||||
اقرار میکند دو جهان بر یگانگیش | یکتا و پشت عالمیان بر درش دوتا | |||||
گوهر ز سنگ خاره کند لؤلؤ از صدف | فرزند آدم از گِل و برگ گل از گیا | |||||
سبحان من یمیت و یحیی و لااله | الاّ هوالّذی خلق الارض والسما | |||||
باری ز سنگ چشمهٔ آب آورد پدید | باری از آب چشمه کند سنگ در شتا[۱] | |||||
گاهی بصنع ماشطه بر روی خوبِ روز | گلگونهٔ شفق کند و سرمهٔ دجا | |||||
دریای لطف اوست و گرنه سحاب کیست | تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا؟ | |||||
اَنشاتَنا بلطفکَ یا صانع الوجود | فَاغفرلنا بفضلک یا سامع الدّعا | |||||
ارباب شوق در طلبت بیدلند و هوش | اصحاب فهم در صفتت بیسرند و پا | |||||
شبهای دوستان ترا اَنعمالصباح | وان شب که بیتو روز کنند اظلمالمسا | |||||
یاد تو روح پرور و وصف تو دلفریب | نام تو غمزدای و کلام تو دلربا | |||||
بی سکه قبول تو ضرب عمل دغل | بی خاتم رضای تو سعی امل هبا | |||||
جایی که تیغ قهر برآرد مهابتت | ویران کند بسیل عرم جنت سبا | |||||
شاهان بر آستان جلالت نهاده سر | گردنکشان مطاوع و کیخسروان گدا | |||||
گر جمله را عذاب کنی یا عطا دهی | کس را مجال آن نه که آن چون و این چرا | |||||
در کمترینِ صنع تو مدهوش ماندهایم | ما خود کجا و وصف خداوند آن کجا[۲]؟ | |||||
خود دست و پای فهم و بلاغت کجا رسد | تا در بحار وصف جلالت کند شنا؟ | |||||
گاهی سموم قهر تو همدست با خزان | گاهی نسیم لطف تو همراه با صبا | |||||
خواهندگان درگه بخشایش تواند | سلطان در سُرادق و درویش در عبا[۳] | |||||
آن دست بر تضرع و این روی بر زمین | آن چشم بر اشارت و این گوش بر ندا | |||||
مردان راهت از نظر خلق در حجاب | شب در لباس معرفت و روز در قبا | |||||
فرخنده طالعی که کنی یاد او بخیر | برگشته دولتی که فرامش کند ترا | |||||
چندین هزار سکّه پیغمبری زده[۴] | اوّل بنام آدم و آخر بمصطفی | |||||
الهامش از جلیل و پیامش ز جبرئیل | رایش نه از طبیعت و نطقش نه از هوی | |||||
در نعت او زبان فصاحت کرا[۵] رسد؟ | خود پیش آفتاب چه پرتو دهد سها؟ | |||||
دانی که در بیان اذاالشمس کورّت | معنی چه گفتهاند بزرگان پارسا؟ | |||||
یعنی وجود خواجه سر از خاک برکند | خورشید و ماه را نبود آنزمان[۶] ضیا | |||||
ای برترین مقام ملائک بر آسمان | با منصب تو زیرترین پایهٔ علا | |||||
شعر آورم بحضرت عالیت زینهار | با وحی آسمان چه زند سحر مفتری؟ | |||||
یارب بدست او که قمر زان دو نیم شد | تسبیح گفت در کف میمون او حصا | |||||
کافتادگان شهوت نفسیم دست گیر | اِرفق بمن تجاوَزَ واغفر لِمن عصا | |||||
تریاق در دهان رسول آفریده حق | صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا؟ | |||||
ای یار غار سید و صدّیق نامور | مجموعهٔ فضائل و گنجینهٔ صفا | |||||
مردان قدم بصحبت یاران نهادهاند | لیکن نه همچنانکه تو در کام اژدها | |||||
یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند | تا در سبیل دوست بپایان برد وفا | |||||
دیگر عمر که لایق پیغمبری بُدی | گر خواجهٔ رُسل نبدی ختم انبیا | |||||
سالار خیل خانهٔ دین صاحب رسول | سردفتر خدای پرستان بیریا | |||||
دیوی که خلق عالمش از دست عاجزند | عاجز در آنکه چون شود از دست وی رها؟ | |||||
دیگر جمال سیرت عثمان که برنکرد | در پیش روی دشمن قاتل سر از حیا | |||||
آن[۷] شرط مهربانی و تحقیق دوستیست | کز بهر دوستان بری از دشمنان جفا | |||||
خاصان حق همیشه بلیت کشیدهاند | هم بیشتر عنایت و هم بیشتر عنا | |||||
کس را چه زور و زهره که وصف علی کند | جبار در مناقب او گفته[۸] هل اتی | |||||
زورآزمای قلعهٔ خیبر که بند او | در یکدگر شکست[۹] ببازوی لافتی | |||||
مردی که در مصاف زره پیش بسته بود | تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا | |||||
شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود | جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا | |||||
دیباچهٔ مروّت و سلطان معرفت | لشکر کش فتوت و سردار اتقیا | |||||
فردا که هر کسی بشفیعی زنند دست | مائیم و دست و دامن معصوم مرتضی | |||||
پیغمبر آفتاب منیرست در جهان | وینان ستارگان بزرگند و مقتدا | |||||
یارب بنسل طاهر اولاد فاطمه | یارب بخون پاک شهیدان کربلا | |||||
یارب بصدق سینهٔ پیران راستگوی | یارب بآب دیدهٔ مردان آشنا | |||||
دلهای خسته را بکرم مرهمی فرست | ای نام اعظمت در گنجینهٔ شفا | |||||
گر خلق تکیه بر عمل خویش کردهاند | ما را بسست رحمت و فضل تو متکا | |||||
یارب خلاف امر تو بسیار کردهایم | و امید بسته از کرمت عفو مامضی | |||||
چشم گناهکار بود بر خطای خویش | ما را ز غایت کرمت چشم در عطا | |||||
یارب بلطف خویش گناهان ما بپوش | روزی که رازها فتد از پرده برملا | |||||
همواره از تو لطف و خداوندی آمدست | وز ما چنانکه در خور ما فعل ناسزا | |||||
عدلست اگر عقوبت ما بیگنه کنی | لطفست اگر کشی قلم عفو بر[۱۰] خطا | |||||
گر تقویت کنی ز ملک بگذرد بشر | ور تربیت کنی بثریا رسد ثری | |||||
دلهای دوستان تو خون میشود ز خوف[۱۱] | باز از کمال لطف تو دل میدهد رجا | |||||
یارب قبول کن ببزرگی و فضل خویش | کانرا که رد کنی نبود هیچ ملتجا | |||||
ما را تو دست گیر و حوالت مکن بکس[۱۲] | الا الیک حاجت درماندگان فلا | |||||
ما بندگان حاجتمندیم و[۱۳] تو کریم | حاجت همیشه پیش کریمان بود روا | |||||
کردی تو آنچه شرط خداوندی تو بود | ما در خور تو هیچ نکردیم ربّنا | |||||
سهلست اگر بچشم عنایت نظر کنی | اصلاح قلب را چه محل پیش کیمیا؟ | |||||
اولیتر آنکه هم تو بگیری بلطف خویش | دستی وگرنه هیچ نیاید ز دست ما | |||||
کاری بمنتها نرسانید در طلب | بردیم روزگار گرامی بمنتها | |||||
فیالجمله دستهای تهی بر تو داشتیم | خود دست جز تهی نتوان داشت بر خدا | |||||
یا دولتاه اگر بعنایت کنی نظر | واخجلتاه اگر بعقوبت دهد جزا | |||||
ای یار جهد کن که چو مردان قدم زنی | ور پای بستهٔ بدعا دست برگشا | |||||
پیدا بود که بنده بکوشش کجا رسد | بالای هر سری قلمی رفته از قضا | |||||
کس را بخیر و طاعت خویش اعتماد نیست | آن بیصبر بود که کند تکیه بر عصا | |||||
تا روز اولت چه نبشتست بر جبین | زیرا که در ازل سعدااند و اشقیا | |||||
گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ | گوید بکش که مال سبیلست و جان فدا | |||||
ما را بنوشداروی دشمن امید نیست | وز دست دوست گر همه زهرست مرحبا | |||||
ای پای بست عمر تو بر رهگذار سیل | چندین امل چه پیش نهی مرگ در قفا؟ | |||||
در کوه و دشت هر سبعی صوفیی بدی | گر هیچ سودمند بدی صوف بیصفا | |||||
پهلوی تن ضعیف کند پشت دل قوی | صیدی که در ریاض ریاضت کند چرا | |||||
چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست | فرعون کامران به و ایوب مبتلا | |||||
امثال ما بسختی و تنگی نمردهاند | ما خود چه لایقیم بتشریف اولیا؟ | |||||
غم نیست زخم خوردهٔ راه خدایرا | دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا | |||||
مابین آسمان و زمین جای عیش نیست | یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا؟ | |||||
عمرت برفت و چارهٔ کاری نساختی | اکنون که چاره نیست ببیچارگی بیا | |||||
کردار نیک و بد بقیامت قرین تست | آن اختیار کن که توان دیدنش لقا | |||||
تا هیچ دانهٔ نفشانی بجز کرم | تا هیچ توشهٔ نستانی بجز ثقی | |||||
گوئی کدام سنگدل این پند نشنود | بر کوه خوان که باز بگوش آیدت صدا | |||||
نااهل را نصیحت سعدی چندانکه هست | گفتیم اگر بسرمه تفاوت کند عمی |