کلیات سعدی/مواعظ/رباعیات

از ویکی‌نبشته

رباعیات

در اخلاق و موعظه

  آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست پنداشت که مهلتی و تأخیری هست  
  گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند گو رخت منه که بار می‌باید بست  

  تدبیر صواب از دل خوش باید جست سرمایهٔ عافیت کفافست نخست  
  شمشیر قوی نیاید از بازوی سست یعنی ز دل شکسته تدبیر درست  

  آنکس که خطای خویش بیند که رواست تقریر مکن صواب نزدش که خطاست  
  آن روی نمایدش که در طینت اوست آئینه کج جمال ننماید راست  

  گر در همه شهر یک سر نیشترست در پای کسی رود که درویش ترست  
  با این همه راستی که میزان دارد میلش طرفی بود که آن بیشترست[۱]  

  گر خود ز عبادت استخوانی در پوست زشتست اگر اعتقاد بندی که نکوست  
  گر بر سر پیکان برود طالب دوست حقا که هنوز منت دوست بروست  

  تا یکسر موئی از تو هستی باقیست اندیشهٔ کار بت‌پرستی باقیست  
  گفتی بت پندار شکستم رستم آن بت که ز پندار شکستی باقیست  

  بالای قضای رفته فرمانی نیست چون درد اجل گرفت درمانی نیست  
  امروز که عهد تست نیکوئی کن کاین ده همه وقت از آن دهقانی نیست  

  ماهی امید عمرم از شست برفت بیفایده عمرم چو شب مست برفت  
  عمری که ازو دمی بجانی ارزد افسوس که رایگانم از دست برفت  

  دادار که بر ما در قسمت بگشاد بنیاد جهان چنانکه بایست نهاد  
  آنرا که نداد از سببی خالی نیست دانست که سرو بخر نمی‌باید داد  

  نه هر که زمانه کار او دربندد فریاد و جزع بر آسمان پیوندد  
  بسیار کسا که اندرونش چون رعد مینالد و چون برق لبش میخندد  

  ای قدر بلند آسمان پیش تو خرد گوی ظفر از هر که جهان خواهی برد  
  دشمن چه کری کند که خونش ریزی از چشم عنایتش بینداز که مرد[۲]  

  شاها سم اسبت آسمان می‌سپرد از کید حسود و چشم بد غم نخورد  
  لیکن تو جهان فضل و جود و هنری اسبی نتواند که جهانی ببرد[۳]  

  ظلم از دل و دست ملک نیرو ببرد عادل ز زمانه نام نیکو ببرد  
  گر تقویت ملک بری ملک بری ور تو نکنی هر که کند او ببرد[۴]  

  از می طرب افزاید و مردی خیزد وز طبع گیا خشکی و سردی خیزد  
  در بادهٔ سرخ پیچ و در روی سپید کز خوردن سبزه روی زردی خیزد[۵]  

  نادان همه جا با همه کس آمیزد چون غرقه بهر چه دید دست آویزد  
  با مردم زشت نام همراه مباش کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد  

  هر کس که درست قول و پیمان باشد او را چه غم از شحنه و سلطان باشد  
  وان خبث که در طبیعت ثعبانست او را به ازان نیست که پنهان باشد  

  هر دولت و مکنت که قضا می‌بخشد در وهم نیاید که چرا می‌بخشد؟  
  بخشنده نه از کیسهٔ ما می‌بخشد ملک آن خداست تا کرا می‌بخشد  

  بس چون تو ملک زمانه بر تخت نشاند هر یک بمراد خویشتن ملکی[۶] راند  
  از جمله بماند و دور گیتی بتو داد دریاب که از تو هم چنین خواهد ماند  

  نه هر که ستم بر دگری بتواند بیباک چنانکه میرود میراند  
  پیداست که امر و نهی تا کی ماند ناچار زمانه داد خود بستاند  

  مردان همه عمر پاره بردوخته‌اند قوتی بهزار حیله اندوخته‌اند  
  فردای قیامت بگناه ایشان را شاید که نسوزند که خود سوخته‌اند  

  عنقا بشد و فرّ همائیش بماند زیبندهٔ تخت پادشائیش بماند  
  گر مه بگرفت صبح صادق بدمید ور شمع برفت روشنائیش بماند[۷]  

  نه هر که طراز جامه بر دوش کند خود را ز شراب کبر مدهوش کند  
  بدعهد بود که یار درویشی را در حال توانگری فراموش کند  

  فرزانه رضای نفس رعنا نکند تا خیره نگردد و تمنا نکند  
  ابریق اگر آب تا بگردن نکنی بیرون شدن از لوله تقاضا نکند  

  آن گل که هنوز نو بدست آمده بود نشکفته تمام باد قهرش بربود  
  بیچاره بسی امید در خاطر داشت امید دراز و عمر کوتاه چسود؟[۸]  

  افسوس بر آن دل که سماعش نربود[۹] سنگست و حدیث عشق با سنگ چسود؟  
  بیگانه ز عشق را[۱۰] حرامست سماع زیرا که نیاید بجز[۱۱] از سوخته دود  

  با گل بمثل چو خار میباید بود با دشمن دوست‌وار[۱۲] می‌باید بود  
  خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود در پردهٔ روزگار می‌باید بود  

  جائی که درخت عیش پربار بود دُر در نظر و گهر در انبار بود[۱۳]  
  آنجا همه کس یار وفادار بود یار آن یار است که در بلا یار بود[۱۴]  

  داد طرب از عمر بده تا برود تا ماه برآید و ثریا برود  
  ور خواب گران شود بخسبیم بصبح چندانکه نماز خاشت[۱۵] از ما برود  

  دریاب کزین جهان گذر خواهد بود وین حال بصورتی دگر خواهد بود  
  گر خود همه خلق زیردستان تواند دست ملک‌الموت زبر خواهد بود  

  گر تیر جفای دشمنان میآید دلتنگ مشو که دوست می‌فرماید  
  بر یار ذلیل هر ملامت کاید چون یار عزیز می‌پسندد شاید  

  هرکس بنصیب خویش خواهند رسید هرگز ندهند جای پاکان بپلید  
  گر بختوری مراد خود خواهی یافت ور بخت بدی سزای خود خواهی دید  

  درویش که حلقهٔ دری زد یکبار دیگر غم او مخور که درها بسیار  
  دل تنگ مکن که بر تو مینالد زار هر کو بیکی گفت بگوید بهزار  

  از دست مده طریق[۱۶] احسان پدر تا بر بخوری ز ملک و فرمان پدر  
  جان پدرت ازان[۱۷] جهان میگوید زنهار خلاف من مکن جان پدر  

  گر آدمئی بادهٔ گلرنگ بخور بر نالهٔ نای و نغمهٔ چنگ بخور  
  گر بنگ خوری چو سنگ مانی بر جای یکباره چو بنگ میخوری سنگ بخور[۱۸]  

  چون خیل تو صد باشد و خصم تو هزار خود را بهلاک میسپاری هش دار[۱۹]  
  تا بتوانی برآور از خصم دمار چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار  

  چون زهرهٔ شیران بدرد نالهٔ کوس بر باد مده جان گرامی بفسوس  
  با آنکه خصومت نتوان کرد بساز دستی که بدندان نتوان برد ببوس  

  سودی نکند فراخنای بر و دوش گر آدمئی عقل و هنر پرور و هوش  
  گاو از من و تو فراختر دارد چشم پیل از من و تو بزرگتر دارد گوش  

  ایصاحب مال فضل کن بر درویش گر فضل خدای می‌شناسی بر خویش  
  نیکوئی کن که مردم نیک‌اندیش از دولت[۲۰] بختش همه نیک آید پیش  

  بوی بغلت میرود از پارس بکیش همسایه بجان آمد و بیگانه و خویش  
  و استاد ترا از بغل گنده خویش بوی تو چو مشک و زعفران باشد پیش  

  تا دل ز مراعات جهان برکندم صد نعمت را بمنتی نپسندم  
  هر چند که نو آمده‌ام از سر ذوق بر کهنه جهان چون گل نو می‌خندم  

  چون ما و شما مقارب یکدگریم به زان نبود که پردهٔ هم ندریم  
  ایخواجه تو عیب من مگو تا من نیز عیب تو نگویم که یک از یک بتریم  

  تنها ز همه خلق و نهان میگریم چشم از غم دل بآسمان میگریم  
  طفل از پی مرغ رفته چون گریه کند بر عمر گذشته همچنان میگریم  

  بشنو بارادت سخن پیر کهن تا کار جهانرا تو بدانی سر و بن  
  خواهی که کسی را نرسد بر تو سخن تو خود بنگر آنچه نه نیکوست مکن  

  امروز که دستگاه داری و توان بیخی که بَرِ سعادت آرد بنشان  
  پیش از تو از آن دگری بود جهان بعد از تو از آن دگری باشد هان  

  با زنده‌دلان نشین و صادق نفسان حق دشمن خود مکن بتعلیم کسان[۲۱]  
  خواهی که بر از ملک سلیمان بخوری آزار باندرون موری مرسان[۲۲]  

  روزی دو سه شد که بنده ننواختهٔ اندیشه بذکر وی نپرداختهٔ  
  زان میترسم که دشمنان اندیشند کز چشم عنایتم بینداختهٔ  

  ای یار کجائی که در آغوش نهٔ و امشب بَرِ ما نشسته چون دوش نهٔ  
  ایسر روان و راحت نفس و روان هر چند که غایبی فراموش نهٔ  

  گر کان فضائلی وگر دریائی بی‌راحت خلق باد می‌پیمائی  
  ور با همه عیبها کریم آسائی عیبت هنرست و زشتیت زیبائی  

  گر سنگ همه لعل بدخشان بودی پس قیمت سنگ و لعل یکسان بودی  
  گر در همه چاهی آب حیوان بودی دریافتنش بر همه آسان بودی  

  فردا که بنامهٔ سیه درنگری بس دست تحسر که بدندان ببری  
  بفروخته دین بدنیی از بیخبری یوسف که بده درم فروشی چه خری؟  

  گویند که دوش شحنگان تتری دزدی بگرفتند بصد حیله‌گری  
  امروز بآویختنش میبردند میگفت رها کن که گریبان ندری  

  آئین برادری و شرط یاری آن نیست که عیب من هنر پنداری  
  آنست که گر خلاف شایسته روم از غایت دوستیم دشمن داری  

  تا کی بجمال و مال دنیا نازی آمد گه آنکه راه عقبی سازی  
  ای دیر نشسته وقت آنست که جای یکچند بنوخاستگان پردازی  

  ای غایب چشم و حاضر دل چونی؟ وی شاخ گل شکفته در گل چونی؟  
  یکبار نگوئی برفیقان وداع کاخر تو در آن اول منزل چونی؟[۲۳]  

  در مرد چو بد نگه کنی زن بینی حق باطل و نیکخواه دشمن بینی  
  نقش خود تُست هر چه در من بینی با شمع درآ که خانه روشن بینی[۲۴]  

  تا دل بغرور نفس شیطان ندهی کز شاخ بدی کس نخورد بار بهی  
  الا[۲۵] که ذخیرهٔ قیامت بنهی ور نه نشود کاسه پر از دیگ تهی  

  1. در نسخ چاپی «میل از طرفی کند که زر بیشتر است» و غلطی است آشکار.
  2. ظاهراً در ستایش است.
  3. در قدیمترین نسخه عنوان اینست، وله فی‌السقوط من الفرس.
  4. این رباعی در یک نسخه دیده شد.
  5. رجوع شود بحاشیه «۳» صفحهٔ ۱۹۹.
  6. کامی.
  7. در قدیمترین نسخه عنوان اینست: «وله ایضا فی تهنئة جلوس»
  8. در مرثیه است.
  9. سماعیش نبود.
  10. بیگانهٔ عشق را.
  11. مگر.
  12. با دشمن و دوست یار.
  13. در نسخ چاپی: نو در نظر و کهن در انبار بود.
  14. در نسخ چاپی: یار ار یار است در بلا یار بود
  15. این رباعی در نسخهٔ قدیم است و معنی «خاشت» در مصراع آخر معلوم نشد.
  16. صورت.
  17. دران.
  18. در قدیمترین نسخه عنوان رباعی اینست: «وله ایضاً فی‌الحشیشه» و بعد ازین رباعی «از می طرب...» (ص ۱۹۶) واقع شده که عنوانش اینست. «وله ایضاً فیها»
  19. زنهار.
  20. از دولت و.
  21. بتدبیر خسان.
  22. ظاهراً در ستایش یکی از اتابکان یا امراء فارس است.
  23. این رباعی در مرثیه است و چون در قدیمترین نسخه، رباعی اول همین صفحه (ای یار کجائی..) بعد ازین رباعی آمده ظاهراً آن نیز در مرثیه است.
  24. این رباعی در قدیمترین نسخه دیده شد.
  25. باید.