کلیات سعدی/مواعظ/دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
ظاهر
< کلیات سعدی | مواعظ
در ستایش امیر انکیانو
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی | زنهار بد مکن که نکردست عاقلی | |||||
این پنج روزه مهلت ایام آدمی | آزار مردمان نکند جز مغفلی | |||||
باری نظر بخاک[۱] عزیزان رفته کن | تا مجمل وجود ببینی مفصلی | |||||
آن پنجه کمانکش و انگشت خوش نویس | هر بندی اوفتاده بجائی و مفصلی | |||||
درویش و پادشه نشنیدم که کردهاند | بیرون ازین دو لقمه روزی تناولی | |||||
زان گنجهای نعمت و خروارهای مال | با خویشتن بگور نبردند خردلی | |||||
از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت | بهتر ز نام نیک نکردند حاصلی | |||||
بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت | گویند ازو هنوز که بودست عادلی | |||||
ای آنکه خانه در ره سیلاب میکنی | بر خاک رودخانه نباشد معوّلی | |||||
دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد | هرگز نبود دور زمان بیتبدّلی | |||||
مرگ از تو دور نیست و گر هست فیالمثل | هر روز باز میرویش پیش منزلی | |||||
بنیاد خاک بر سر آبست ازین سبب | خالی نباشد از خللی یا تزلزلی | |||||
دنیا مثال بحر عمیقست پر نهنگ | آسوده عارفان که گرفتند ساحلی[۲] | |||||
دانا چگفت گفت چو عزلت ضرورتست | من خود باختیار نشینم بمعزلی | |||||
یعنی خلاف رای خداوند حکمت است | امروز خانه کردن و فردا تحولی | |||||
آنگه که سر ببالش گورم نهند باز | از من چه بالشی که بماند چه حنبلی | |||||
بعد از خدای هر چه تصور کنی بعقل | ناچارش آخریست همیدون که اولی | |||||
خواهی که رستگار شوی راستکار باش | تا عیب جوی را نرسد بر[۳] تو مدخلی | |||||
تیر از کمان چو رفت نیاید بشست باز | پس واجبست در همه کاری تأملی | |||||
باید که قهر و لطف بود پادشاه را | ورنه میسرش نشود حل مشکلی | |||||
وقتی بلطف گوی که سالار قوم را | با گفت و گوی خلق بباید تحملی | |||||
وقتی بقهر گوی که صد کوزهٔ نبات | گه گه چنان بکار نیاید که حنظلی | |||||
مرد آدمی نباشد اگر دل نسوزدش | باری که بیند و خری اوفتاده در گلی | |||||
رستم بنیزهٔ نکند هرگز آن مصاف | با دشمنان خویش که زالی بمغزلی | |||||
هرگز به پنج روزه حیوة گذشتنی | خرم کسی شود[۴] مگر از موت غافلی | |||||
نی کاروان برفت و تو خواهی مقیم بود[۵] | ترتیب کردهاند ترا نیز محملی | |||||
گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی | بیجهد از آینه نبرد زنگ صیقلی | |||||
حقگوی را زبان ملامت بود دراز | حق نیست اینچه[۶] گفتم؟ اگر هست گو بلی | |||||
تو راست باش تا دگران راستی کنند | دانی که بیستاره نرفتست جدولی | |||||
خاص از برای وسوسهٔ دیو نفس را | شاید گر این سخن بنویسی بهیکلی | |||||
جز نیکبخت پند خردمند نشنود | اینست تربیت که پریشان مکن دلی[۷] | |||||
تا هر چه گفته باشمت از خیر در حضور | بعد از تو شرمسار نباشم بمحفلی | |||||
این فکر بکر من که بحسنش نظیر نیست | مردم مخوان اگر دهمش جز بمقبلی | |||||
وان کیست انکیانه که دادار آسمان | دادست مرو را همه حسن و شمایلی | |||||
نویین اعظم آنکه بتدبیر و فهم و رای | امروز در بسیط ندارد مقابلی | |||||
من خود چگونه دم زنم از عقل و طبع خویش | کس پیش آفتاب نکردست مشعلی | |||||
منتپذیر او نه منم در زمین پارس | در حق کیست آنکه ندارد تفضلی | |||||
عمرت دراز باد نگویم هزار سال | زیرا که اهل حق نپسندند باطلی | |||||
نفست همیشه پیرو فرمان شرع باد | تا بر سرش ز عقل بداری موکلی | |||||
تا بلبلان بناله درآیند بامداد | هر گه که سر برآورد از بوستان گلی | |||||
همواره بوستان امیدت شکفته باد | ||||||
سعدی دعای خیر تو گویان چو بلبلی |