کلیات سعدی/مواعظ/بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند

از ویکی‌نبشته

ب

در ستایش قاضی رکن‌الدین

  بسا نفس خردمندان[۱] که در بند هوا ماند در آنصورت[۲] که عشق آید خردمندی کجا ماند؟  
  قضای لازمست آنرا که بر خورشید عشق آرد که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند  
  تحمل چارهٔ عشقست اگر طاقت بری ور نی که بار نازنین بردن بجور پادشا ماند  
  هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند  
  اگر قارون فرود[۳] آید شبی در خیل مهرویان چنان صیدش کنند امشب که فردا بینوا ماند  
  بیار ای باد نوروزی نسیم باغ پیروزی که بوی عنبرآمیزش ببوی یار ما ماند  
  تو در لهو و تماشائی کجا بر من ببخشائی نبخشاید[۴] مگر یاری که از یاری جدا ماند  
  جوابم گوی وز جرم کن بهر تلخی که میخواهی که دشنام از لب لعلت بشیرین‌تر دعا ماند  
  دری دیگر نمیدانم که روی از تو بگردانم مخور زنهار بر جانم که دردم بیدوا ماند  
  ملامتگوی بیحاصل نداند درد سعدیرا مگر وقتی که در کوئی بروئی مبتلا ماند  
  اگر بر هر سر کوئی نشیند چون تو بت‌روئی بجز قاضی نپندارم که نفسی پارسا ماند  
  جمال محفل و مجلس امام شرع رکن‌الدین که دین از قوّت رایش بعهد مصطفی ماند  
  کمال حسن تدبیرش چنان آراست عالم را که تا دوران بود باقی برو حسن ثنا ماند  
  همه عالم دعا گویند و سعدی کمترین قائل درین دولت که باقی باد تا دور بقا ماند  


  1. مکن عیب خردمندی.
  2. در آنحالت.
  3. فراز.
  4. ببخشاید.