کلیات سعدی/مواعظ/آن را که جای نیست همه شهر جای اوست
ظاهر
< کلیات سعدی | مواعظ
۸ – ب
آنرا که جای نیست همه شهر جای اوست | درویش هر کجا که شب آید[۱] سرای اوست | |||||
بیخانمان که هیچ ندارد بجز خدای | او را گدا مگوی[۲] که سلطان گدای اوست | |||||
مرد خدا بمشرق و مغرب غریب نیست | چندانکه[۳] میرود همه ملک خدای اوست | |||||
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی | بیگانه شد بهر که رسد[۴] آشنای اوست | |||||
کوتاه دیدگان[۵] همه راحت طلب کنند | عارف بلا، که راحت او در بلای اوست | |||||
عاشق که[۶] بر مشاهدهٔ دوست دست یافت | در هر چه[۷] بعد از آن نگرد اژدهای اوست | |||||
بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست | این پنج روزه عمر که مرگ[۸] از قفای اوست | |||||
هر آدمی که کشتهٔ شمشیر عشق شد | گو غم مخور که ملک[۹] ابد خونبهای اوست | |||||
از دست دوست هرچه ستانی شکر بود | سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست |