پرش به محتوا

کلیات سعدی/غزلیات/یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش

از ویکی‌نبشته

۳۴۲– ط، ب

  یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش ایکه دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش  
  خدمتت را هر که فرمائی کمر بندد بطوع لیکن آن بهتر که فرمائی بخدمتگار خویش  
  من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو[۱] شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش  
  درد عشق از هر که می‌پرسم جوابم میدهد: از که میپرسی که من خود عاجزم در کار خویش؟  
  صبر چون پروانه باید کردنت بر داغ عشق[۲] ایکه صحبت با یکی[۳] داری نه در مقدار خویش  
  یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش  
  حدّ زیبائی ندارند این خداوندان حسن ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش  
  عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش  
  هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی ما نمیداریم دست از دامن دلدار خویش  
  روز رستاخیز کانجا کس نپردازد بکس من نپردازم بهیچ از گفتگوی یار خویش  
  سعدیا در کوی عشق از پارسائی دم مزن هر متاعی را خریداریست در بازار خویش  


  1. توست.
  2. سوز.
  3. کسی.