کلیات سعدی/غزلیات/گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۲۶۳– ط
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود | وآنچنان پای[۱] گرفتست که مشکل برود | |||||
دلی از سنگ بباید بسر راه وداع | تا تحمل کند آنروز که محمل برود | |||||
چشم حسرت بسر اشک[۲] فرو میگیرم | که اگر راه دهم قافله بر[۳] گل برود | |||||
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست | همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود | |||||
موج ازین بار چنان کشتی طاقت بشکست | که عجب دارم اگر تخته بساحل برود | |||||
سهل بود آنکه بشمشیر عتابم میکشت | قتل صاحبنظر آنست که قاتل برود | |||||
نه عجب گر برود قاعدهٔ صبر و شکیب | پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود | |||||
کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست | مگر آنکس که بشهر آید و غافل برود | |||||
گر همه عمر ندادست کسی دل بخیال | چون بباید بسر راه تو بیدل برود | |||||
روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری | پرده بردار که هوش از تن عاقل برود | |||||
سعدی ار عشق نبازد چکند ملک وجود؟ | حیف باشد که همه عمر بباطل برود | |||||
قیمت وصل نداند مگر آزردهٔ هجر | مانده آسوده بخسبد چو بمنزل برود |