کلیات سعدی/غزلیات/کاروان میرود و بار سفر میبندند
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۲۲۸– خ
کاروان میرود و بار سفر میبندند | تا دگربار که بیند که بما پیوندند | |||||
خیلتاشان جفاکار و محبان ملول | خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند | |||||
آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور | عاقبت روز جدائی پس پشت افکندند | |||||
طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین | مکن ایدوست که از دوست جفا نپسندند | |||||
ما همانیم که بودیم و محبت باقیست | ترک صحبت نکند[۱] دل که بمهر آکندند | |||||
عیب شیرین دهنان نیست که خون میریزند | جرم صاحبنظرانست که دل میبندند | |||||
مرض عشق نه دردیست که میشاید گفت | با طبیبان که درین باب نه دانشمندند | |||||
ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند | که درین مرحله بیچاره اسیری چندند | |||||
طبع خُرسند نمیباشد و بس مینکند | مهر آنان که بنادیدن ما خُرسندند | |||||
مجلس یاران بی نالهٔ سعدی خوش نیست | شمع میگرید و نظارّگیان میخندند |
- ↑ ندهد.