کلیات سعدی/غزلیات/چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم

از ویکی‌نبشته

۳۶۹– ط

  چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم چو تو ایستاده باشی ادب آنکه من بیفتم  
  تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآئی گل سرخ شرم دارد که چرا همی‌شکفتم  
  چو بمنتها رسد گل برود قرار بلبل همه خلق را خبر شد غم دل که می‌نهفتم  
  بامید آنکه جائی قدمی نهاده باشی همه خاکهای شیراز بدیدگان برُفتم  
  دو سه بامداد دیگر که نسیم گل برآید بتر از هزاردستان بکشد فراق جفتم  
  نشنیدهٔ که فرهاد چگونه سنگ سُفتی نه چو سنگ آستانت که بآب دیده سفتم  
  نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد بخیالت ای ستمگر عجبست اگر بخفتم  
  ز هزار خون سعدی بحلند[۱] بندگانت تو بگوی تا بریزند و بگو که من نگفتم  


  1. بحلست.