کلیات سعدی/غزلیات/همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۵۲۳ – ب
همه عمر برندارم سر ازین خمار مستی | که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی | |||||
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد | دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی | |||||
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن | تو چو روی باز کردی درِ ماجرا ببستی | |||||
نظری بدوستان کن که هزار بار ازان به | که تحیتی نویسی و هدیّتی فرستی | |||||
دل دردمند ما را که اسیر تست یارا | بوصال مرهمی نه چو بانتظار خستی | |||||
نه عجب که قلب دشمن شکنی بروز هیجا | تو که قلب دوستانرا بمفارقت شکستی | |||||
برو ای فقیه دانا بخدای بخش ما را | تو و زهد و پارسائی من و عاشقی و مستی | |||||
دل هوشمند باید که بدلبری سپاری | که چو قبلهایت باشد به ازان که خود پرستی | |||||
چو زمام بخت و دولت نه بدست جهد باشد | چکنند اگر زبونی نکنند و زیردستی | |||||
گله از فراق یاران و جفای روزگاران[۱] | نه طریق تست سعدی کم خویش گیر و رستی |
- ↑ دوستداران.