کلیات سعدی/غزلیات/هفته‌ای می‌رود از عمر و به ده روز کشید

از ویکی‌نبشته

۲۷۳– ط

  هفتهٔ میرود از عمر و بده روز کشید کز گلستان صفا بوی وفائی ندمید  
  آنکه برگشت و جفا کرد و بهیچم بفروخت بهمه عالمش از من نتوانند خرید  
  هر چه زان تلختر اندر همه عالم نبود[۱] گو بگو از لب شیرین که لطیفست و لذیذ  
  گر من از خار بترسم نبرم دامن گل کام در کامِ نهنگست بباید طلبید  
  مرو ایدوست که ما بیتو نخواهیم نشست مبر ای یار که ما از تو نخواهیم برید  
  از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم که محالست که در خود نگرد هر که تو دید  
  آفرین کردن و دشنام شنیدن سهلست چه از آن به که بود با تو مرا گفت و شنید  
  جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل عاقبت جان بدهان آمد و طاقت برسید  
  آخر ای مطرب ازین پردهٔ عشاق بگرد چند گوئی که مرا پرده بچنگ تو درید  
  تشنگانت بلب[۲] ای چشمهٔ حیوان مردند چند چون ماهی بر خشک توانند طپید؟  
  سخن سعدی بشنو که تو خود زیبائی خاصه آنوقت که در گوش کنی مروارید  

  1. اندر حق من خواهد گفت.
  2. تشنگان لبت.