کلیات سعدی/غزلیات/هر که بی دوست میبرد خوابش
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۱۹– ب
هر که بیدوست میبرد خوابش | همچنان صبر هست و پایابش | |||||
خواب از آن چشم چشم نتوانداشت | که ز سر برگذشت سیلابش | |||||
نه بخود میرود گرفتهٔ عشق | دیگری میبرد بقلابش | |||||
چکند پای بند مهر کسی | که نبیند جفای اصحابش؟ | |||||
هر که حاجت بدرگهی دارد | لازمست احتمال بوّابش | |||||
ناگزیرست تلخ و شیرینش | خار و خرما و زهر و جلاّبش | |||||
سایرست این مثل که مستسقی | نکند رود دجله سیرابش | |||||
شب هجران دوست ظلمانیست | ور برآید هزار مهتابش | |||||
برود جان مستمند[۱] از تن | نرود مُهر مِهر احبابش | |||||
سعدیا گوسفند قربانی | بکه نالد ز دست قصابش؟ |
- ↑ دردمند.