کلیات سعدی/غزلیات/هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۵۸۴ – ط
هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی | نیکبخت آنکه تو در هر دو جهانش باشی | |||||
غم و اندیشه دران دایره هرگز نرود | بحقیقت که تو چون نقطه میانش باشی | |||||
هرگزش باد صبا[۱] برگ پریشان نکند | بوستانی که چو تو[۲] سرو روانش باشی | |||||
همه عالم نگران تا نظر بخت بلند | بر که افتد که تو یکدم نگرانش باشی | |||||
تشنگانت بلب ای چشمهٔ حیوان مردند | تشنهتر آنکه تو نزدیک دهانش باشی[۳] | |||||
گر توان بود که دور فلک از سر گیرند | تو دگر نادرهٔ دور زمانش باشی | |||||
وصفت آن نیست که در وهم سخندان گنجد[۴] | ور کسی گفت مگر هم تو زبانش باشی | |||||
چون تحمل نکند بار فراق تو کسی[۵] | با همه درد دل آسایش جانش باشی؟ | |||||
ایکه بیدوست بسر مینتوانی که بری | شاید ار محتمل بار گرانش باشی | |||||
سعدی آنروز که غوغای قیامت باشد | چشم دارد که تو منظور نهانش باشی |