کلیات سعدی/غزلیات/من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۶۷– ط
من خود ای ساقی ازین شوق[۱] که دارم مستم | تو بیکجرعهٔ دیگر ببری از دستم | |||||
هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای | که حریفان ز مُل و من ز تأمل مستم | |||||
بحق مهر و وفائی که میان من و تست | که نه مهر از تو بریدم نه بکس پیوستم | |||||
پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود | با خود آوردم از آنجا نه بخود بربستم | |||||
من غلام توام از روی حقیقت لیکن | با وجودت نتوانگفت که من خود هستم | |||||
دائما عادت من گوشه نشستن[۲] بودی | تا تو برخاستهٔ از طلبت ننشستم | |||||
تو ملولیّ و مرا طاقت تنهائی نیست | تو جفا کردی و من عهد و فا نشکستم | |||||
سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل | نروم باز گر این بار که رفتم جستم |