کلیات سعدی/غزلیات/قیامت باشد آن قامت در آغوش
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۳۴– ب
قیامت باشد آن قامت در آغوش | شراب سلسبیل از چشمهٔ نوش | |||||
غلام کیست آن لعبت که ما را | غلام خویش کرد و حلقه در گوش | |||||
پری پیکر بُتی کز سحر چشمش | نیامد خواب در چشمان من دوش | |||||
نه هر وقتم بیاد خاطر آید[۱] | که خود هرگز نمیگردد[۲] فراموش | |||||
حلالش باد اگر خونم بریزد | که سر در پای او خوشتر که بر دوش | |||||
نصیحتگوی ما عقلی ندارد | برو گو در صلاح خویشتن کوش | |||||
دُهل زیر گلیم از خلق پنهان | نشاید کرد و آتش زیر سرپوش | |||||
بیا ای دوست ور دشمن ببیند | چه خواهد کرد؟ گو میبین و میجوش | |||||
تو از ما فارغ و ما با تو همراه | ز ما فریاد میآید تو خاموش | |||||
حدیث حسن خویش از دیگری پرس | که سعدی در تو حیرانست و مدهوش |