کلیات سعدی/غزلیات/شب دراز به امید صبح بیدارم
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۸۶– ط
شب دراز بامید صبح بیدارم | مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم | |||||
عجب که بیخ محبت نمیدهد بارم | که بر وی اینهمه باران شوق میبارم | |||||
از آستانهٔ خدمت نمیتوانم رفت | اگر بمنزل قربت نمیدهی بارم | |||||
بتیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی | بیا و زندهٔ جاوید کن دگر بارم | |||||
چه روزها بشب آوردهام درین امید | که با وجود عزیزت شبی بروز آرم | |||||
چه جرم رفت که با ما سخن نمیگوئی؟ | چه کردهام که بهجران تو سزاوارم؟ | |||||
هنوز با همه بدعهدیت دعا گویم | هنوز با همه بی[۱] مهریت طلبکارم | |||||
من از حکایت عشق تو بس کنم؟ هیهات | مگر اجل که ببندد زبان گفتارم | |||||
هنوز قصهٔ هجران و داستان فراق | بسر نرفت و بپایان رسید طومارم | |||||
اگر تو عمر درین ماجرا کنی سعدی | حدیث عشق بپایان رسد نپندارم | |||||
حدیث دوست نگویم مگر بحضرت دوست | یکی تمام بود مطلع بر اسرارم |
- ↑ بد.