کلیات سعدی/غزلیات/شاید این طلعت میمون که به فالش دارند
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۲۳۰– ط
شاید این طلعت میمون که بفالش دارند | در دل اندیشه و در دیده خیالش دارند | |||||
که در آفاق چنین روی دگر نتوان دید | یا مگر آینه[۱] در پیش جمالش دارند | |||||
عجب از دام غمش گر بجهد مرغ دلی | اینهمه میل که با دانهٔ خالش دارند | |||||
نازنینی که سر اندر قدمش باید باخت | نه حریفی که توقع بوصالش دارند | |||||
غالب آنست که مرغی چو بدامی افتاد | تا بجائی نرود بی پر و بالش دارند | |||||
عشق لیلی نه باندازهٔ هر مجنونیست | مگر آنانکه سر ناز و دلالش دارند | |||||
دوستی با تو حرامست که چشمان گشت[۲] | خون عشاق بریزند و حلالش دارند | |||||
خرّما دور[۳] وصالی و خوشا درد دلی | که بمعشوق توان گفت و مجالش دارند | |||||
حال سعدی تو ندانی که ترا دردی نیست | دردمندان خبر از صورت حالش دارند |