کلیات سعدی/غزلیات/سروی چو تو می‌باید تا باغ بیاراید

از ویکی‌نبشته

۲۷۸– ب

  سروی چو تو می‌باید تا باغ بیاراید ور در همه باغستان سروی نبود شاید  
  در عقل نمیگنجد در وهم نمی‌آید کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید  
  چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت کاندر همه شهر اکنون دل نیست که برباید  
  هر کس سر سودائی دارند و تمنائی من بندهٔ فرمانم تا دوست چه فرماید  
  گر سر برود قطعا در پای نگارینش سهلست ولی ترسم کو دست نیالاید  
  حقا که مرا دنیا بی دوست نمی‌باید با تفرقهٔ خاطر دنیا بچه کار آید؟  
  سرهاست درین سودا چون حلقه زنان بر در تا بخت بلند این در بر روی که بگشاید  
  ترسم نکند لیلی هرگز بوفا میلی تا خون دل مجنون از دیده نپالاید  
  بر خسته نبخشاید آن سرکش سنگیندل باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید  
  ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا کاین عمر نمی‌ماند وین عهد نمی‌پاید  
  گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد من مستم ازین معنی هشیار سری باید